جزوه انسان 250 ساله
غربت ائمه (ع) به دوران زندگی این بزرگواران منتهی نشد، بلکه در طول قرن ها، عدم توجه به ابعاد مهم و شاید اصلی از زندگی این بزرگواران، غربت تاریخی آنها را استمرار بخشید.
زندگی ائمه (ع) را ما باید به عنوانِ درس و اسوه فرا بگیرید، نه فقط به عنوانِ خاطره های شکوه مند و ارزنده؛ و این بدون توجه به روش و منش سیاسی این بزرگواران، ممکن نیست.
زندگی این بزرگواران، علی رغم تفاوت ظاهری- که بعضی، حتی میان برخی از بخش های این زندگی احساس تناقض کردند- در مجموع یک حرکت مستمر و طولانی است، که از سال دهم، یازدهم هجرت شروع می شود و 250 سال ادامه پیدا می کند و به دویست و شصت- که سال شروع غیبت صغری است- در زندگی ائمه خاتمه پیدا می کند. این بزرگواران یک واحدند، یک شخصیتند. شک نمی شود که هدف و جهت آنها یکی است.
تمام حرکات این انسان بزرگ و معصوم با این دید قابل فهم و قابل توجیه خواهد بود. هر انسانی که از عقل و حکمت برخوردار باشد- ولو نه از عصمت- در یک حرکت بلند مدت، تاکتیک ها و اختیارهای موضعی خواهد داشت. گاهی ممکن است لازم بدانند تند حرکت کند و گاهی کُند، گاهی حتی ممکن است به عقب نشینی حکیمانه دست بزند، اما همان عقب نشینی هم از نظر کسانی که علم و حکمت و هدف داری او را می دانند، یک حرکتِ به جلو محسوب می شود. تمام کارهای ائمه در طول این 250 سال کار یک انسان با بک هدف، با یک نیت و با تاکتیک های مختلف است.
ائمه (ع) وقتی که احساس کردند که اسلام رو به غربت افتاد و جامعه اسلامی تشکیل نشد، چند هدف را اهداف اصولی خود قرار دادند. یکی «تبیین اسلام به شکل درست». اسلام از نظر آن کسانی که در رأس قدرت در طول این سالیان طولانی درازمدت قرار داشتند، یک چیز مزاحم بود.حدیث وجود داشت، حکم اسلامی بیان می شد، آنچه بیان نمی شد تفسیر و تبیین درست اسلام در همه شوون و امور جامعه اسلامی بود که ائمه (ع) می خواستند جلو این را بگیرند، این یک کار، که از کارهای مهم ائمه (ع) بود.
مردم خیال می کردند که امام مسلمین و حاکم جامعه اسلامی می تواند با این گناهان، با این خلاف ها، با این ظلم ها، با این اعمالی که برخلاف صریح قرآن و اسلام هست آمیخته و آلوده باشد، برای مردم مسئله مهمی نبود. یکی اینکه بگویند، امام دارای این شرایط است، حاکم اسلامی دارای این خصوصیات است. این عصمت، این تقوا، این علم، این معنویت، این رفتار با مردم، این عمل در مقابل خدا، خصوصیات امام یعنی حاکم اسلامی را برای مردم بیان کند، این یک؛ و دوم مشخص کنند که آن کسی که دارای این خصوصیات هست امروز کیست؟ که معرفی می کردند و خودشان را بیان می کردند، این هم یک کار بزرگ ائمه و می بیند که این یکی از مهمترین کارهای سیاسی و تبلیغات و تعلیمات سیاسی است. اگر ائمه داعیه حکومت نداشتند ولو علوم اولین و آخرین را هم به خودشان نسبت می دادند، اگر بحث قدرت سیاسی نبود، داعیه قدرت سیاسی نبود، هیچ گونه تعرضی نسبت به آنها انجام نمی گرفت، لااقل به این شدت انجام نمی گرفت. یعنی تمام بحق ائمه با مخالفینشان و بحث اصحاب ائمه در مبارزاتشان، همین مسئله حکومت و حاکمیت و ولایت مطلقه و عامه بر مسلمین و قدرت سیاسی بود؛ بر سر مقامات معنوی، آنها با ائمه دعوایی نداشتند.
فصل اول: پیامبر اعظم
کار مهم پیامبر خدا، دعوت به حق و حقیقت و جهاد در راه این دعوت بود. در مقابل دنیای ظلمانی زمان خود، پیامبر اکرم دچار تشویش نشد. چه آن روزی که در مکه تنها بود، یا جمع کوچکی از مسلمین او را احاطه کرده بودن و در مقابلش سران متکبر عرب، صنادید قریش و گردن کشان، با اخلاق های خشن و با دست های قدرتمند قرار گرفته بودند، و یا عامه مردمی که از معرفت نصیبی نبرده بودند، وحشت نکرده؛ سخت حق خود را گفت، تکرار کرد، تبیین کرد، روشن کرد، اهانت ها را تحمل کرد، سختی ها و رنج ها را به جان خرید، تا توانست جمع کثیری را مسلمان کند؛ و چه آن وقتی که حکومت اسلامی تشکیل داد و خود در موضع رئیس این حکومت، قدرت را به دست گرفت.
تهدیدهای فراوان از همه طرف، پیامبر را احاطه کرد. بعضی از مردم نگران می شدند، بعضی متزلزل می شدند، بعضی نق می زدند، بعضی پیامبر را به ملایمت و سازش تشویق می کردند؛ اما پیامبر در این صحنه دعوت به جهاد، یک لحظه دچار سستی نشد و با قدرت، جامعه اسلامی را پیش برد تا به اوج عزت و قدرت رساند؛ و همان نظام و جامعه بود که به برکت ایستادگی پیامبر را در میدان های نبرد و دعوت، در سال های بعد توانست به قدرت اول دنیا تبدیل شود.
«بُعثِتُ لاُتَمَّمَ مَکارِمَ الاخلاق». بعثت با این هدف در عالم پدید آمد که مَکرمت های اخلاقی و فضیلت های روحی بشر عمومیت پیدا کند و به کمال برسد، تا کسی خود دارای برترین مکارم اخلاق نباشد، خداوند متعال این ماموریت عظیم و خطیر را به او نخواهد داد.
اولین سلول های پیکره امت اسلامی در همان روزهای دشوار مکه با دست توانای پیغمبر بنا شد؛ ستون های مستحکمی که باید بنای امت اسلامی بر روی این ستون ها استوار بشود؛ اولین مومنین، اولین ایمان آورندگان، اولین کسانی که این دانایی، این شجاعت، این نورانیت را داشتند که معنای پیامبر پیغمبر را درک کنند و دل به او ببندند.
سیزده سال گذشت و بعد براساس این پایه های مستحکم، بنای جامعه اسلامی، جامعه مدنی و نبوی، بر روی این پایه ها گذاشته شد.
این امت ساطی فقط سیاست نبود؛ یک بخشی از آن، سیاست بود. بخش عمده دیگری آن، تربیت یکایک افراد بود:« هُوَ الَّذی بَعَثَ فِی الأُمِّیّینَ رَسولًا مِنهُم یَتلو عَلَیهِم آیاتِهِ وَیُزَکّیهِم وَیُعَلِّمُهُمُ الکِتابَ وَالحِکمَةَ ». «یُزَکّیهِم» ؛ یک یک دل ها در زیر تربیت پیغمبر قرار می گرفت. پیغمبر به یکایک ذهن ها و خردها، دانش و علم را تلقین می کرد. « وَیُعَلِّمُهُمُ الکِتابَ وَالحِکمَةَ » حکمت به آنها می آموخت. چشم های آنها را بر روی حقایق عالم باز می کرد. ده سال هم پیغمبر این گونه و با این روش حرکت کرد. از طرفی سیاست، اداره حکومت، دفاع از کیان جامعه اسلامی، گسترش دامنه اسلام، باز کردن راه برای اینکه گروه های خارج از مدینه به تدریج و یک به یک وارد عرصه نورانی اسلام و معارف اسلامی شوند، از طرف دیگر هم تربیت یکایک افراد. این دو تا را نمی شود از هم جدا کرد.
یک عده ای اسلام را فقط مسئله فردی دانستند و سیاست را از اسلام گرفتند. در حالی که نبی مکرم اسلام در آغاز هجرت، در اولی که توانست خود را از دشواری های مکه نجات دهد، اولین کاری که کرد، سیاست بود. بنای جامعه اسلامی، تشکیل حکومت اسلامی، تشکیل نظام اسلامی، تشکیل قشون اسلامی، نامه به سیاست مداران بزرگ عالم، ورود در عرصه سیاسی عظیم بشری آن روز، سیاست است. چطور می شود اسلام را از سیاست جدا کرد؟! چطور می شود سیاست را با دست هدایتی غیر از دست هدایت اسلام ، معنا و تفسیر کرد و شکل داد؟! بعضی به عبادت قرآن ایمان می آورند، اما به سیاست قرآن ایمان نمی آورند.
قسط چیست؟ قسط یعنی استقرار عدالت اجتماعی در جامعه، چه کسی می تواند این کار را انجام دهد؟ تشکیل یک جامعه همراه با عدالت و قسط، یک کار سیاسی است؛ کار مدیران یک کشور است. این، هدف انبیاست. نه فقط پیغمبر ما، بلکه عیسی و موسی و ابراهیم و همه پیغمبران الهی برای سیاست و برای تشکیل نظام اسلامی آمدند.
تقریبا ده سال هم دوران مدینه پیغمبر است، که دوران شالوده ریزی نظام اسلامی و ساختن یک الگو و نمونه از حاکمیت اسلامی برای همه زمان ها و دوران های تاریخ انسان و همه مکان هاست.
با نگاه به این الگوی کامل، می شود شاخص ها را شناخت. این شاخص ها برای افراد بشر و مسلمان ها علامت هایی است که باید به وسیله آنها نسبت به نظام ها و انسان ها قضاوت کنند. هدف پیغمبر از هجرت به مدینه این بود که با محیط ظالمانه و طاغوتی و فاسد سیاسی و اقتصادی و اجتماعی ای که آن روز در سرتاسر دنیا حاکم بود، مبارزه کند و هدف، فقط مبارزه با کفار مکه نبود، مسئله، مسئله جهانی بود. پیامبر اکرم این هدف را دنبال می کرد که هرجا زمینه مساعد بود، بذر اندیشه و عقیده را بپاشد، با این امید که در زمان مساعد، این بذر سبز خواهد شد. هدف این بود که پیام آزادی و بیداری و خوشبختی انسان به همه دل ها برسد. این جز با ایجاد یک نظام نمونه و الگو امکان پذیر نبود؛ لذا پیغمبر به مدینه آمد تا این نظام نمونه را به وجود آورد. اینکه چقدر بتوانند آن را ادامه دهند و بعدی ها چقدر بتوانند خودشان را به آن نزدیک کنند، بسته به همت آنهاست. پیغمبر نمونه را می سازد و به همه بشریت و تاریخ ارائه می کند.
شاخص اول، ایمان و معنویت است. انگیزه و موتور پیش برنده حقیقی در نظام نبوی، ایمانی است که از سرچشمه دل و فکر مردم می جوشد و دست و بازو و پا و وجود آنها در جهت صحیح به حرکت در می اورد. پس شاخص اول، دمیدن و تقویت روح ایمان و معنویت و دادن اعتقاد و اندیشه درست به افراد است، که پیغمبر این را از مکه شروع کرد و در مدینه پرچمش را با قدرت بالا برد.
شاخص دوم، قسط و عدل است. اساس کار بر عدالت و قسط و رساندن هر حقی به حق دار بدون هیچ ملاحظه است.
شاخص سوم، علم و معرفت است. در نظام نبوی، پایه همه چیز، دانستن و شناختن و آگاهی و بیداری است. کسی را کورکورانه به سمتی حرکت نمی دهند، مردم را با آگاهی و معرفت و قدرت تشخیص، به نیروی فعال، نه نیروی منفعل بدل می کنند.
شاخص چهارم، صفا و اخوت است. در نظام نبوی، درگیری های برخاسته از انگیزه های خرافی، شخصی، سودطلبی و مفعت طلبی مبغوش است و با آن مبارزه می شود. فضا، فضای صمیمیت و اخوت و برادری و همدلی است.
شاخص پنجم، صلاح اخلاقی و رفتاری است. انسان ها را تزکیه و از مفاسد و رذائل اخلاقی، پیراسته و پاک می کند؛ انسان با اخلاق و مزکی می سازد:«و یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمه» . تزکیه، یکی از آن پایه های اصلی است؛ یعنی پیغمبر روی یکایک افراد، کارتربیتی و انسان سازی می کرد.
شاخص ششم، اقتدار و عزت است. جامعه و نظام نبوی، تو سری خور، وابسته، دنباله رو و دست حاجت به سوی این و آن درازکن نیست. عزیز و مقتدر و تصمیم گیر است؛ صلاح خود را که شناخت، برای تامین آن تلاش می کند و کار خود را پیش می برد.
شاخص هفتم، کار و حرکت و پیشرفت دائمی است. توقف در نظام نبوی وجود ندارد، به طور مرتب حرکت، کار و پیشرفت است. اتفاق نمی افتد که یک زمان بگویند دیگر تمام شد، حال بنشینیم استراحت کنیم، این وجود ندارد. البته این کار، کار لذت آور و شادی بخشی است؛ کار خستگی آور و کسل کننده و ملول کننده و به تعب آورنده ای نیست؛ کاری است که به انسان نشاط و نیرو و شوق می دهد.
البته ایجاد چنین نظامی، به پایه های اعتقادی و انسانی احتیاج دارد. اول باید عقاید و اندیشه های صحیحی وجود داشته باشد تا این نظام برپایه آن افکار بنا شود. پیغمبر این اندیشه ها و افکار را در قالب کلمه توحید و عزت انسان و بقیه معارف اسلامی در دوران سیزده سال مکه تبیین کرده بود؛ بعد هم در مدینه و در تمام آنات و لحظات تا دم مرگ، دائماً این افکار و این معارف بلند را- که پایه های این نظامند به این و آن تفهیم کرد و تعلیم داد.
دوم، پایه ها و ستون های انسانی لازم است تا این بنا بر دوش آنها قرار گیرد، چون نظام اسلامی قائم به فرد نیست. در این زمینه مسجد می سازیم، یعنی یک مرکز سیاسی، عبادی، اجتماعی و حکومتی؛ یعنی مرکز تجمع مردم. جایی به عنوان مرکزیت لازم بود، لذا شروع به ساختن مسجد کردند: زمین مسجد را از کسی نخواست و طلب بخشیدگی نکرد، آن را با پول خود خرید. خود پیغمبر جزو اولین کسان یا اولین کسی بود که آمد بیل را به دست گرفت و شروع به کندنِ پی مسجد کرد؛ نه به عنوان یک کار تشریفاتی، بلکه واقعا شروع به کار کرد و عرق ریخت. طوری کار کرد که بعضی از کسانی که کناری نشسته بودند، گفتند ما بنشینیم و پیغمبر این طور کار کند؟! پس ما هم می رویم کار می کنیم؛ لذا آمدند و مسجد را در مدت کوتاهی ساختند.
اول، ایجاد وحدت است. مردم مدینه که مسلمان نشدند؛ اکثراً مسلمان شدند و تعداد بسیارکمی هم نامسلمان ماندند. پیغمبر اکرم یک میثاق دست جمعی عمومی ایجاد کرد. وقتی آن حضرت وارد مدینه شد، بدون اینکه هیچ قراردادی باشد، بدون اینکه چیزی از مردم بخواهد و بدون اینکه مردم در این باره مذاکره ای کرده باشند، روشن شد که رهبری این جامعه متعلق به این مرد است؛ یعنی شخصیت و عطمت نبوی به طور طبیعی، همه را در مقابل او خاضع کرد؛ معلوم شد که او رهبر است و آنچه می گوید، باید همه بر محورش حرکت و اقدام کنند. پیغمبر میثاقی نوشت که مورد قبول همه قرار گرفت. این میثاق درباره تعامل اجتماعی، معاملات، منازعات، دیه، روابط پیغمبر با مخالفان، با یهودی ها و با غیر مسلمان ها بود. همه اینها نوشته و ثبت شد.
اقدام بعدی بسیار مهم، ایجاد اخوت بود. اشرافیگری و تعصب های خرافی و غرور قبیله ای و جدایی قشرهای گوناگون مردم از یکدیگر، مهمترین بلای جوامع متعصب و جاهلی آن روز عرب بود. پیغمبر با ایجاد اخوت، اینها را زیر پای خودش له کرد. بین فلان رئیس قبیله با فلان آدم بسیار پایین و متوسط، اخوت ایجاد کرد. گفت شما دو نفر با هم برادرید. بیش از آنچه که حرف او بخواهد در دل ها اثر بگذارد، عمل و سیره و ممشای او در دل ها اثر گذاشت.
برای آنکه این کار به سامان برسد، سه مرحله وجود داشت: مرحله اول، شالوده ریزی نظام بود که با این کارها انجام گرفت. مرحله دوم، حراست از این نظام بود. موجود زنده رو به رشد و نمو که همه صاحبان قدرت اگر او را بشناسند، از او احساس خطر می کنند، قهراً دشمن دارد. اگر پیغمبر نتواند در مقابل دشمن، هوشیارانه از این مولود طبیعیِ مبارک حراست کند، این نظام از بین خواهد رفت و همه زحماتش بی حاصل خواهد بود؛ لذا باید حراست کند. مرحله سوم عبارت از تکمیل و سازندگی بناست. شالوده ریزی کافی نیست؛ شالوده ریزی، قدم اول است. این سه کار در عرض هم انجام می گیرد. شالوده ریزی در درجه اول؛ است؛ اما در همین شالوده ریزی هم ملاحظه دشمنان شده است و بعد از این هم حراست ادامه پیدا خواهد کرد. در همین شالوده ریزی، به بنای اشخاص و بنیان های اجتماعی نیز توجه شده است و بعد از این همه ادامه پیدا خواهد کرد. پیغمبر نگاه می کند و می بیند پنج دشمن اصلی، این جامعه تازه متولد شده را تهدید می کنند.
یک دشمن، کوچک و کم اهمیت است؛ اما در عین حال نباید از او غافل ماند. یک وقت ممکن است یک خطر بزرگ به وجود آورد. او کدام است؟ قبایل نیمه وحشی اطراف مدینه. به فاصله ده فرسخ، پانزده فرسخ، بیست فرسخ از مدینه، قبایل نیمه وحشی ای وجود دارند.
پیغمبر فکر اینها را کرد. در هر کدام از آنها اگر نشانه صلاح و هدایت بود، با آنها پیمان است، اول هم نگفت که حتما بیایید مسلمان شوید؛ نه، کافر و مشرک هم بودند، اما با اینها پیمان بست تا تعرض نکنند. پیغمبر بر عهد و پیمان خودش، بسیار پافشاری می کرد و پایدار بود. آنهایی را که شریر بودند و قابل اعتماد نبودند، پیغمبر علاج کرد و خودش سراغ آنها رفت.
دشمن دوم، مکه است که یک مرکزیت است. درست است که در مکه، حکومت به معنای رایج خودش وجود نداشت؛ اما یک گروه اشراف متکبر قدرتمند متنفّذ با هم بر مکه حکومت می کردند. اینها با هم اختلاف داشتند اما در مقابل این مولود جدید، با یکدیگر همدست بودند. پیغمبر می دانست خطر عمده از ناحیه آنهاست. همین طور هم در عمل اتفاق افتاد. پیغمبر احساس کرد اگر بنشیند تا آنها سراغش بیایند، یقیناً آنها فرصت خواهند یافت، لذا سراغ آنها رفت؛ منتها به طرف مکه حرکت نکرد. راه کاروانی آنها از نزدیکی مدینه عبور می کرد؛ پیغمبر تعرض خودش را به آنها شروع کرد، که جنگ بدر، مهمترین این تعرض ها در اول کار بود. پیغمبر تعرض را شروع کرد؛ آنها هم با تعصب و پیگیری و لجاجت به جنگ آن حضرت آمدند.
علت اینکه خدای متعال راه مسلمانان را از درگیری با کاروان به درگیری با لشکریان مسلح عوض کرد چه بود؟ علت این بود که مسلمانان را از درگیری با کاروان به درگیری با لشکریان مسلح عوض کرد چه بود؟ علت این بود که مسلمانان، نزدیک را می دیدند و اراده و مشیّت الهی در تعقیب یک هدف دور بود. «و یرید الله ان یحق الحق بکلماته» خدا می خواهد حق در صحنه جهان جا بیفتد، «لیحق الحق و یبطل الباطل و لو کره المجرمون» می خواهد باطل که باید زائل بشود و طبیعتش زوال پذیر است، یک باره برافتد.
مسلمانان آن روز با خودشان فکر می کردند که اگر ما این کاروان ثروتمند را مصادره بکنیم و مالی به دست بیاوریم، اسلام جوان نوپا قوت خواهد گرفت. درست هم فکر می کردند اما فکر بالاتر و ارزشمندتر، فکر دیگری است. فکر بالاتر این است که ما امروز، ما مسلمانان پیرامون پیغمبر، امروز به آن حدی رسیده ایم که بتوانیم فکرمان و راه مان را به جوامع مستضعف محروم و به میان دنیاهای ظلمت و تاریکی رسوخ بدهیم. اگر قرار است که اسلام به پیروزی واقعی خود برسد و اگر قرار است که گردونه با ابهّت اسلام به سوی مناطق مستضعف نشین روانه بشود و اگر قرار است که کاخ های ظلم و ستم یکی پس از دیگری سرنگون بشود، این باید از یک جایی شروع بشور. مسلمان با اخلاص صمیمی صدراسلام نمی داند از کجا باید شروع بشود، خدا به او یاد می دهد، خدا برای او پیش می آورد، خدا او را که برای مصادره اموال قریش بیرون آمده است به یک جنگ ناخواسته می کشاند تا در آن جنگ ناخواسته، با کمبود تجهیزات اما با ایمان قاطع، یک روزه دشمن را عقب بزند، راه برا برای سیلان، برای جریان، برای پیشرفت و نفوذ باز کند، راه را برای تحکیم قدرت حق باز کند، به دشمن بفهماند که آری، اسلام هست، باید او را جدی فرض کنید.
این حمله برای مسلمانان گران تمام شد، اسلام شکست نخورد، اما پیروزی اسلام اولا دیرتر شد، ثانیا جان سرداران شجاع و عزیز مانند حمزه سیدالشهداء در این راه قربانی شد. خدای بزرگوار مسلمانان را به عبرت و تامل دعوت می کند، می فرماید ما وعده خودمان را عمل کردیم، گفته بودیم که شما بر دشمن پیروز خواهید شد و شدید، اما بعد از آنی که این سه خصوصیت و سه خصلت در شما پدید آمد، ضربه آن را خوردید، این سه خصلت عبارتنداز: اولاً«تنازعتم فی الامر» با همدیگر اختلاف کردید، وحدت کلمه و وحدت صفوف را به هم زدید، ثانیاً«فشلتم» سست شدید، آن شور و حماسه و آمادگی و کمربستگی و پا در رکابی اول کار را از دست دادید. ثالثاً «عصیتم» از فرمان پیغمبر و رهبر و آن کسانی که مسوول اداره امور شما بودند اجتناب ورزیدند و سرباز زدید. این سه صفت که در شما پیدا شد، دشمن این مجال را پیدا کرد که از پشت بر شما ضربه وارد کند و عزیزترین فرزندان اسلام به خون و به شهادت و در بستر افتخار افتاد، و عالم اسلام از ناحیه از دست دادن یک چنین شخصیتی خسارت کرد .
دشمن سوم، یهودی ها بودند، یعنی بیگانگان نامطمئنی که علی العجاله حاضر شدند با پیغمبر در مدینه زندگی کنند، اما دست از موذی گری و اخلال گری و تخریب بر نمی داشتند. اگر نگاه کنید، بخش مهمی از سوره بقره و بعضی از سوره های دیگر قرآن مربوط به برخورد و مبارزه فرهنگی پیغمبر با یهود است. چون گفتیم اینها فرهنگی بودند؛ آگاهی هایی داشتند؛ روی ذهن های مردم ضعیف الایمان اثر زیاد می گذاشتند، توطئه می کردند؛ مردم را ناامید می کردند و به جان هم می انداختند. اینها دشمن سازمان یافته ای بودند. پیغمبر تا آنجایی که می توانست، با اینها مدارا کرد، اما بعد که دید اینها مدارا بردار نیستند مجازاتشان کرد. پیغمبر بی خود و بدون مقدمه هم سراغ اینها نرفت، هر کدام از این سه قبیله عملی انجام دادند و پیغمبر بر طبق آن عمل، آنها را مجازات کرد. اول، بنی قینقاع بودن که به پیغمبر خیانت کردند، پیغمبر سراغشان رفت و فرمود باید از آنجا بروید؛ اینها را کوچ داد و از آن منطقه بیرون کرد و تمام امکاناتشان برای مسلمان ها ماند. دسته دوم، بنی نضیر بودند. اینها هم خیانت کردند- که داستان خیانت هایشان مهم است- لذا پیغمبر فرمود مقداری از وسایلتان را بردارید و بروید؛ اینها هم مجبور شدند و رفتند. دسته سوم بنی قریظه بودند که پیغمبر امان و اجازه شان داد تا بمانند؛ اینها را بیرون نکرد؛ با اینها ناجوانمردی کردند و با دشمن پیمان بستند تا در جنگ خندق نگذارند دشمن تا در کنار آنها به پیغمبر یک قسمت مدینه را که قابل نفوذ بود خندق حفر کرده بود و محلات اینها در طرف دیگری بود که باید مانع از این می شدند که دشمن از آنجا بیاید، اینها رفتند با دشمن مذاکره و گفتگو کردند تا دشمن و آنها مشترکاً از آنجا وارد مدینه شوند و از پشت به پیغمبر خنجر بزنند.
پیغمبر مطلع شد که اینها چنین که ماجرایش را در تاریخ نوشته اند کاری کرد که اطمینان اینها و قریش از همدیگر سلب شد. یکی از آن حیله های جنگی سیاسی بسیار زیبای پیغمبر همین جا بود؛ یعنی اینها را علی العجاله متوقف کرد تا بتوانند لطمه بزنند.
بعد پیغمبر همه مردان جنگی اینها را به قتل رساند چون خیانتشان بزرگ تر بود و قابل اصلاح نبودند. پیغمبر با اینها این گونه برخورد کرد؛ یعنی دشمن یهود را عمدتاً در قضیه بنی قریظه، قبلش بنی نظیر، بعدش در قضیه یهودیان خیبر این گونه با تدبیر و قدرت و پیگیری و همراه با اخلاق والای انسانی از سر مسلمان ها رفع کرد.
دشمن چهارم، منافقین بودند. منافقین در داخل مردم بودند؛ کسانی که به زبان ایمان آورده بودند، اما در باطن ایمان نداشتند، مردمان پست، معاند، تنگ نظر و آماده همکاری با دشمن، منتها سازمان نیافته، فرق اینها با یهود این بود. پیغمبر با دشمن سازمان یافته ای که آماده و منتظر حمله است تا ضربه بزند، مثل برخورد با یهود رفتار می کند و به آنها امان نمی دهد؛ اما دشمنی را که سازمان یافته نیست و لجاجت ها و دشمنی ها و خباثت های فردی دارد و بی ایمان است، تحمل می کند. عبدالله بن ابی یکی از دشمن ترین دشمنان پیغمبر بود. تقریبا تا سال آخر زندگی پیغمبر این شخص زنده بود، اما پیغمبر با او رفتار بدی نکرد. در عین حال که همه می دانستند او منافق است؛ ولی با او مماشات کرد؛ مثل بقیه مسلمان ها با او رفتار کرد، سهمش را از بیت المال داد، امنیتش را حفظ کرد، حرمتش را رعایت کرد، با اینکه آنها این همه برجنسی و خباثت می کردند. وقتی که جمعی از این منافقین کارهای سازمان یافته کردند، پیغمبر به سراغشان رفت. در قضیه مسجد ضرار،؟ اینها رفتند مرکزی درست کردند، با خارج از نظام اسلامی یعنی با کسی که در منطقه روم بود، مثل ابوعامر راهب، ارتباط برقرار کردند و مقدمه سازی کردند تا از روم علیه پیغمبر لشکر بکشند. در اینجا پیغمبر به سراغ آنها رفت و مسجدی را که ساخته بودند، ویران کرد و سوزاند، فرمود این مسجد، مسجد نیست، اینجا محل توطئه علیه مسجد و علیه نام خدا و علیه مردم است. یا آنجایی که یک دسته از همین منافقین، کفر خودشان را ظاهر کردند و از مدینه رفتند و در جایی لشکری درست کردند، پیغمبر با اینها مبارزه کرد و فرمود: اگر نزدیک بیایند، به سراغشان می رویم و با آنها می جنگیم؛ با اینکه منافقین در داخل مدینه هم بودند و پیغمبر با آنها کاری نداشت. بنابراین با دسته سوم، برخورد سازمان یافته نبودند و خطرشان خطرفردی بود. پیغمبر با رفتار خود، غالباً هم اینها را شرمند می کرد.
دشمن پنجم عبارت بود از دشمنی که در درون هر یک از افردا مسلمان و مومن وجود داشت. خطرناک از همه دشمن ها هم همین است. این دشمن در درون ما وجود دارد؛ تمایلات نفسانی، خودخواهی ها، میل به انحراف، میل به گمراهی و لغزش هایی که زمینه آن را خود انسان فراهم می کند. پیغمبر با این دشمن هم سخت مبارزه کرد؛ منتها مبارزه با این دشمن، به وسیله شمشیر نیست، به وسیله تربیت و تزکیه و تعلیم و هشدار دادن است.
اگر قرآن می فرماید:« الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ » اینها منافقین نیستند؛ البته عده ای از منافقین هم جزو« الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ » اند، اما هر کسی که « الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ » است- یعنی در دل، بیماری دارد- جزو منافقین نیست، گاهی مومن است، اما در دلش مرض هست. این مرض یعنی چه؟ یعنی ضعف های اخلاقی، شخصیتی، هوس رانی .و میل به خودخواهی های گوناگون، که اگر جلویش را نگیری و خودت با آنها مبارزه نکنی، ایمان را از تو خواهد گرفت و تو را از درون پوک خواهد کرد. وقتی ایمان را از تو گرفت، دل تو بی ایمان و ظاهر تو با ایمان است؛ آن وقت اسم چنین کسی منافق است.
اگر خدای نکرده دل من و شما از ایمان تهی شد، در حالی که ظاهرمان، ظاهر ایمانی است، پایبندی ها و دلبستگی های اعتقادی و ایمانی را از دست دادیم، اما زبان ما همچنان همان حرف های ایمانی را می زند که قبلاً می زد، این می شود نفاق؛ این هم خطرناک است. خطر بزرگ برای جامعه اسلامی این است، هرجا که شما در تاریخ می بینید جامعه اسلامی منحرف شده، از اینجا منحرف شده است . ممکن است دشمن خارجی بیاید، سرکوب کند، شکست دهد و تار و مار کند. اما نمی تواند نابود کند. بالاخره ایمان می ماند و در جایی سربلند می کند و سبز می شود. اما آنجایی که این لشکر دشمن درونی به انسان حمله کرد و درون انسان را تهی و خالی نمود. راه، منحرف خواهد شد. هر جا انحراف وجود دارد، منشأش این است. پیغمبر با این دشمن هم مبارزه کرد.
پیغمبر تضّرع خودش را از دست نداد و ارتباط خود را با خدا روزبه روز محکم تر کرد. در وسط میدان جنگ، همان وقتی که نیروهای خودش را مرتب می کرد، تشویق و تحریض می کرد، خودش دست به سلاح می برد و فرماندهی قاطع می کرد، یا آنها را تعلیم می داد که چکار کنند، روی زانو می افتاد و دستش را پیش خدای متعال بلند می کرد و جلو مردم بنا می کرد به اشک ریختن و با خدا حرف زدن، پروردگارا! تو به ما کمک کن؛ پروردگارا! تو از ما پشتیبانی کن؛ پروردگارا! تو خودت دشمنانت را دفع کن. نه دعای او موجب می شد که نیرویش را به کار نگیرد، نه به کار گرفتن نیرو، موجب می شد که از توسل و تضّرع و ارتباط با خدا غافل بماند، به هر دو توجه داشت. او هرگز در مقابل دشمن عنود دچار تردید و ترس نشد.
حادثه غدیرخم یک حادثه بسیار مهم و تعیین کننده تاریخ اسلام است، به این حادثه از دو دیدگاه و از دو بعد می شود نگاه کرد. یک بعد مخصوص شیعه است، یک بعد متعلق به همه فرق اسلامی است.
بعد اول حادثه همان طور که گفته شد مخصوص شیعیان است، زیرا در این حادثه امیرالمومنین به وسیله پیغمبر به خلافت منصوب شده است و در همان روز و در همان ماجرا کسانی از رسول خدا پرسیدند، که ای رسول خدا آیا این اعلام از طرف توست یا از طرف خدا؟ فرمود:« مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ » یعنی هم امر الهی است و هم از سوی من است.
بعد دوم حادثه که از لحاظ اهمیت، کمتر از این بعد نیست، یک امر مشترک بین شیعه و سنی است. مطالبی که رسول خدا در این سخنرانی ها بیان کردند. اولا درباره جهاد حرف می زنند و جهاد با مشرکین و کفار را مطرح می کنند و اعلام می کنند که این جهات ادامه خواهد داشت تا وقتی که کلمه « لا إله إلّا اللّه » همه گیر بشود. درباره وحدت اسلامی رسول خدا در این سخنرانی ها مطالبی را بیان فرمودند و تصریح کردند که مسلمان ها مبادا دچار جنگ داخلی بشوند و بر وحدت مسلمین و انسجام مسلمین اصرار ورزیدند. در مورد ارزش های جاهلیت، با بیان صریحی، تصریح کرده اند که این ارزش ها از نظر اسلام ناچیز و صفر محسوب می شود و ارزش نیست،« الا و کل ماثرة فی الجاهلیه تحت قدمی هاتین» هر ارزشی و هر شرافتی که در جاهلیت ارزش محسوب می شد را من در این لحظه زیر پای خودم قرار دادم؛ ارزش های جاهلی را به کلی نفی کردند. اختلافات مالی ای که بین مسلمان ها از دوران جاهلیت باقی مانده بود، مثلا کسی به کسی قرض داده بود، از او بهره پول خودش را و ربای مال خودش را طلبکار بود نفی کردند، نسخ کردند.
ارزش تقوا را به عنوان برترین ارزش اسلامی باز تکرار کردند و تصریح کردند که هیچ کس بر هیچ کس در مسائل سیاسی و اعلام نظر به زمامداران و پیشوایان را مطرح کردند و آن را به عنوان یک فریضه اعلام کردند، که همهم مسلمین موظفند به زمامداران اسلامی نظرات خیرخواهانه خودشان را بیان کنند و اعلان کنند. علت اینکه پیغمبر عترت را در کنار قرآن می گذارد، این است که مردم در طول زمان اولاً یک نمونه های کامل از انسان طراز اسلام، از انسان مقبول و مورد پذیرش اسلام را ارائه بدهد، به مردم و به همه نسل های آینده، نمونه کامل انسان را به صورت مجسم و عینی با حالات واضح و غیرقابل تردید در اختیار همه انسان ها بگذارد، بگوید تربیت اسلامی باید به این سمت حرکت کند و شخصیت انسانِ مسلمان، آن شخصیتی است که غایت و نمونه کاملش اینهایند. انسان هایی که طهارتشان، عملشان، تقوایشان، درست کاری شان، عبودیتشان در مقابل خدا، احاطه شان به مسائل اسلامی، فداکاری است. امیرالمومنین را به عنوان یک نمونه معرفی می کند که مردم – چه مردم آن زمان، چه مردم نسل های دیگر- با او پیوند برقرار کنند، رابطه داشته باشند.
این خصوصیت این پیوند، این رابطه همه مسلمان ها را نسبت به شخصیتی که همه قبول دارند که خلیفه پیغمبر است منتها بعضی می گویند خلیفه بلافصل پیغمبر، بعضی معتقدند نه، خلیفه بعد از بیست و پنج سال- این شخصیتی که همه مسلمان ها او را به عنوان جانشینی پیغمبر قبول دارند باید برای همه مسلمان ها به عنوان یک الگو، یک مسطوره کامل از انسان اسلامی، جاودانه بماند. و پیوند میان او و میان مسلمان ها باید تا ابد به عنوان یک رابطه فکری، رابطه اعتقادی، رابطه عاطفی، رابطه عملی باقی بماند.
امیرالمومنین با این دیدگاه دیگر فقط متعلق به شیعیان نیست متعلق به همه مسلمان هاست و مخصوص امیرالمومنین هم نیست، بلکه عترت و خاندان پیغمبر و ائمه شیعه که اولاد امیرالمومنین هستند آنها هم، چون که مشمول عترت هستند، آنها هم همواره به عنوان نمونه کامل انسان اسلامی در دیگاه مسلمان ها باید باقی بمانند. این یک نکته، ثانیاً با تعیین عترت در کنار قرآن و با اعلام لزوم پیوند میان مسلمین و میان عترت، در حقیقت رسول اکرم تکلیف تحریف ها در قرآن و انحراف از مفاهیم اصلی قرآن را هم روشن کرده، آنجایی که دستگاه های زر و زور برای مصالح خودشان مفاهیم اسلامی را منحرف می کنند، قرآن را بد معنا می کنند. مسلمان ها را گمراه می کنند، از فهم آئین اسلامی مردم را محروم می کنند، آن مرجعی، آن محوری و قطبی که باید مردم را آگاه کند که حقیقت چیست، مفهوم و معرفت درست کدام است و مردم را از گمراهی نجات بدهد، و مردم باید حرف او را گوش کنند، او عترت است. و این همان چیزی است که امرو برای دنیای اسلام یک ضرورت و یک امر لازم است. امروز همه مسلمان ها احتیاج دارند که از معارف اسلامی که از طریق اهل بیت پیغمبر می رسد استفاده کنند، فرق نمی کند که معتقد باشند به امامت بلافاصل امیرالمومنین و امامت اولاد او یا معتقد نباشند.
مسئله غدیر این است، یعنی نشان دهنده جامعیت اسلام و نگاه به آینده چیزی که در هدایت و زعامت امت اسلامی شرط است.آن چیست؟ همان چیزهایی که شخصیت امیرالمومنین مظهر آنهاست، یعنی تقوا، تدین، پایبندی مطلق به دین، ملاحظه غیرخدا و غیر راه حق را نکردن، بی پروا در راه خدا حرکت کردن، برخورداری از علم، برخورداری از عقل و تدبیر، برخورداری از قدرت عزم و اراده. این یک عمل واقعی و در عین حال نمادین است.
فصل دوم: امامت
امامت، یعنی همان اوج معنای مطلوب اداره، جامعه در مقابل انواع و اقسام مدیریت های جامعه که از ضعف ها و شهوات و نخوت و فزون طلبی انسانی سرچشمه می گیرد. اسلام شیوه و نسخه امامت را به بشریت ارائه می کند؛ یعنی اینکه یک انسان، هم دلش از فیض هدایت الهی سرشار و لبریز باشد، هم معارف دین را بشناسد و بفهمد- یعنی راه را درست تشخیص دهد- هم دارای قدرت عملکرد باشد که «یا یحیی خذالکتاب بقوة» هم جان و خواست و زندگی شخصی برایش حائز اهمیت نباشد، اما جان و زندگی و سعادت انسان ها برای او همه چیز باشد. که امیرالمومنین در کمتر از پنج سال حکومت خود، این را در عمل نشان داد.
واژه امامت، که در اصل به معنای مطلق پیشوایی است- در فرهنگ اسلامی بیشتر بر مصداق خاصی از آن اطلاق می گردد و آن، پیشوایی و رهبری در شئون اجتماعی است- چه فکری و چه سیاسی. در هر جا از قرآن که مشتقّات واژه امامت، مانند امام و ائمه- به کار رفته،ناظر به همین معنای خاص، یعنی پیشوایی امت است. پیشوایی فکری، پیشوتیی سیاسی و یا هر دو، پس از رحلت پیامبر و انشعاب فکری و سیاسی مسلمانان که به چند فرقه شدن پیروان اسلام انجامید، از آنجا که نکته اصلی اختلاف را مسئله رهبری سیاسی امت تشکیل می داده و واژه امامت و امام سرنوشت ویژه ای پیدا کرد، بیش از هر معنای دیگری در مفهوم «رهبری سیاسی» به کار رفت و کم کم معانی دیگر تحت الشعاع این معنی قرار گرفت.
هناگیم که شیعه کسی را به عنوان امام می شناخت، نه تنها اداره امور اجتماعی، که راهنمایی و ارشاد فکری و آموزش دینی و تصفیه و تزکیه اخلاقی را نیز از او انتظار می برد؛ و اگر این وظایف از او ساخته نمی بود، او را به عنوان «امام به حق» نمی شناخت و به حسن اداره سیاسی و قدرت نمایی نظامی و سلحشوری و کشورگشایی- که در نظر دیگران، معیارهای بسنده ای به شمار می آمد، قناعت نمی ورزید.
بنابرتلقی شیعه از مفهوم امامت، امام یک جامعه، همان قدرت فائقه ای است که حرکت جمعی و منش فردی افراد آن جامعه را توجیه و رهبری می کند و در آن واحد هم آموزگار دین و اخلاق، و هم فرمانروای زندگی و تلاش آنهاست. با این بیان، پیامبر نیز امام است؛ چه آنکه رهبری فکری و سیاسی جامعه ای که خود شالوده ریزی کرده، به دست اوست. و پس از پیامبر نیز امت را به امامی نیاز هست تا بتواند جانشین خلیفه وی و متحمل بار مسئولیت های او و از آن جمله رهبری سیاسی باشد. و شیعه معتقد است که این جانشینی، طبق تصریح پیامبر، از آن علی بی ابی طالب و سپس متعلق به امامان معصوم آن خاندان است.
گفتنی است که آمیختگی سه مفهوم« رهبری سیاسی»، « آموزش دینی» و « تذهیب روحی» در خلافت و حکومت اسلام که امامت و حکومت اسلام را دارای سه جنبه و سه بُعد قرار داده است، چنان که بعضی از متفکران برجسته این زمان به درستی بیان کرده اند. ناشی از ان است که اسلام در اصل، این سه جنبه را از یکدیگر تفکیک نکرده و به عنوان برنامه ای از این سه جهت، برانسان عرضه شده است. پس پیشوایی امت نیز به معنای پیشوایی در این سه جهت است و شیعه به دلیل همین گستردگی معنای امامت است که عقیده دارد امام باید از طرف خدا تعیین شود.
فرهنگ تشیع«هبر امت» است؛ هم در امور دنیایی و نظم و نسقِ زندگی مردم و اداه سیاسی و اجتماعی جامعه (رئیس دولت) و هم در تعلیم و ارشاد معنوی و روحی و گره گشایی از مشکلات فکری و تبیین ایدئولوژی اسلام(ایدئولوگ).
حدیث مبسوطی از حضرت علی بن موسی الرضا(ع) در شناخت امامت و توصیف امام نقل شده است. درباره امامت: رشته دین، سامان مسلمان، آبادگر جهان، سربلندی مومنان، رتبت پیامبران، میراث جانشینان، خلافت خداوندگار و جانشینی پیامبر. و درباره امام: افزایش ذهنده ثروت عمومی، اجرا کننده، مقررات و حدود الهی، پاسدار مرزها، امین خدا در میان خلق، شعله فروزنده ای بر جایگاهی بلند، صلاح دهنده راه خدا، مدافع حریم خدا، به خشم آورنده منافقان، ویرانگر بنیان کافران، عزت بخش مومنان، ورزیده و کاردان در زمامداری، دانای کار سیاست کمربسته فرمان خدا، خیرخواه بندگان خدا، نگاهبان دین خدا.
اوصیا همان کسانی هستند که قرآن از آنان با تعبیر«اولی الامر» یاد کرده است. وقتی که می گوئیم ائمه مبارزه می کردند، باید این را بدانیم که مبارزه در هر زمانی به شکل خاصی است. گاهی مبارزه با کار فرهنگی، علمی، سیاسی، تشکیل و تحزب و ایجاد سازماندهی و گاهی با کارهای خونین، فعالیت های جنگی و نبرد آشکار است و هر زمان مبارزه به نحوی است.
ممکن است بعضی اشکال کنند که ائمه (ع) چطور برای قبضه کردن حکومت مبارزه می کردند، در حالی که با علم الهی خودشان می دانستند که به حکومت نخواهند رسید. دانستن اینکه به هدف نخواهند رسید، مانع از انجام وظیفه نمی شود، شما در زندگی پیغمبر نگاه کنید. پیغمبر اکرم می دانستند که در جنگ احد شکست خواهند خورد . می دانستند.
ائمه (ع) همه اینها را می دانستند، امیرالمومنین می دانست که در بیست و یکم ماه رمضان به شهادت خواهد رسید،اینکه ائمه (ع) می دانستند که به حکومت نمی رسند نباید موجب آن بشود که تلاش خودشان را نکنند. باید تلاش و مبارزه بکنند و مثل کسی که نمی داند و اطلاع ندارد چه پیش خواهد آمد، تمام کارهای کسی را که نمی داند چه پیش خواهد آمد باید انجام بدهند.
جریان امامت، از نخستین روز پس از رحلت پیامبر، ماه صفر سال یازده هجری- پدید آمد و تا سال وفات امام حسن عسکری- ماه ربیع الاول سال دویست و شصت هجری- در میان جامعه مسلمانان ادامه یافت. در این مدت، امامت به طور تقریبی چهار دوره را گذرانید و هر دوره با ویژگی هایی از لحاظ موضع گیری امامان در برابر قدرت های مسلط سیاسی.
دوره اول، دوره سکوت و یا همکاری امام با این قدرت هاست. جامعه نوپا و جدیدالولاده اسلامی با وجود دشمنان قدرتمند و ضربت خورده خارجی، و با وجود عناصرتازه مسلمان و درست جانیفتاده داخلی، به هیچ وجه تاب دودستگی اختلاف صفوف را ندارد. کمترین رخنه ای در پیکر استوار این جامعه، می تواند همچون تهدیدی نسبت به اصل و اساس آن باشد. از طرفی زاویه انحراف واقعیت از حقیقت، آنچنان فاحش نیست که برای کسی همچون امیرالمومنین که خود دلسوزترین و متعهدترین انسان نسبت به مکتب و جامعه اسلامی است- قابل تحمل نباشد.
زندگی بیست و پنج ساله علی (ع) در این دوره، حاکی از دخالت فعال و کمک و حمایتی است که از روی کمال دلسوزی نسبت به اسلام و جامعه مسلمانان انجام می گرفته است.
دوره دوم دوره به قدرت رسیدن امام است. این دوره، همان چهار سال و نه ماه خلافت امیرالمومنین و چند ماه خلافت حسن بن علی است که با همه کوتاهی و با وجود ملامت ها و دردسرهای فراوانی که از یک حکومت انقلابی، غیرقابل تفکیک است، درخشنده ترین سال های حکومت اسلامی به شمار می رود. روش های انسانی و عدالت مطلق و رعایت ابعاد گوناگون اسلام در زندگی جامعه، همراه با قاطعیت و صراحت و جرأت، در این دوره بیش از همیشه تاریخ ثبت و ضبط است.
دوره سوم، بیست سال میانه صلح امام حسن- سال چهل و یک- و حادثه شهادت امام حسین محرم سال شصت و یک است. پس از ماجرای صلح، عملاً کار نیمه مخفی شیعه شروع شد و برنامه ای که هدفش تلاش برای بازگرداندن قدرت به خاندان پیامبر در فرصت مناسب بود،آغاز شد. این فرصت طبق برآورد عادی، چندان دور از دسترس نبود و با پایان یافتنِ زندگی شرارت آمیز معاویه، امید آن وجود داشت. بنابراین می توان دوره سوم را « دوره تلاش سازنده کوتاه مدت برای ایجاد حکومت و رژیم اسلامی» نام داد.
چهارمین دوره، روزگار تعقیب و ادامه همین روش در برنامه ای درازمدت است؛ در زمانی نزدیک به دو قرن، و با پیروزی ها و شکست هایی در مراحل گوناگون، و همراه با پیروزی قاطع در زمینه کار ایدئولوژیک، و آمیخته با صدها تاکتیک مناسب زمان، و مزین با هزاران جلوه از اخلاص و نمودارهای عظمت انسان طراز اسلام.
مهمترین چیزی که در زندگی ائمه به طور شایسته مورد توجه قرار نگرفته. عنصر، «مبارزه حادّ سیاسی» است از آغاز نیمه دوم قرن اول هجری، که خلاف اسلامی به طور آشکار با پیرایه های سلطنت آمیخته شد و امامت اسلامی به حکومت جابرانه پادشاهی بدل گشت، ائمه اهل بیت (ع) مبارزه سیاسی خود را به شیوه ای متناسب با اوضاع و شرایط، شدت بخشیدند. این مبارزه بزرگ ترین هدفش تشکیل نظام اسلامی و تاسیس حکومتی بر پایه امامت بود. بی شک تبیین و تفسیر دین با با دیدگاه مخصوص اهل بیت وحی، و رفع تحریف ها و کج فهمی ها، از معارف اسلامی و احکام دینی نیز هدف مهمی برای جهاد اهل بیت به حساب می آمد. اما طبق قراین حتمی، جهاد اهل بیت به این هدف ها محدود نمی شد و بزرگ ترین هدف آن، چیزی جز، « تشکیل حکومت علوی» و تاسیس نظام عادلانه اسلامی نبود. بیشترین دشواری های زندگی مرارت بار و پر از ایثار ائمه و یاران آنان، به خاطر داشتن این هدف بود و ائمه از دوران امام سجاد و بعد از حادثه عاشورا به زمینه سازی درازمدت برای این مقصود پرداختند.
در تمام دوران صدو چهل ساله میان حادثه عاشورا و لایتعهدی امام هشتم جریان وابسته به امامن اهل بیت- یعنی شیعیان- همیشه بزرگ ترین و خطرناک ترین دشمن دستگاه های خلافت به حساب می آمد. در این مدت بارها زمینه های آماده ایی پیش آمد و مبارزات تشیع، که باید آن را « نهضت علوی» نام داد، به پیروزی های بزرگی نزدیک گردید، اما هر بار موانعی بر سر راه پیروزی نهایی پدید می آمد و غالباً بزرگ ترین ضربه از ناحیه تهاجم بر محور و مرکز اصلی این نهضت، یعنی شخص امام در هر زمان و به زندان افکندن یا به شهادت رساندن آن حضرت، وارد می گشت و هنگامی که نوبت به امام بعد می رسید اختناق و فشار و سخت گیری به حدی بود که برای آماده کردن زمینه، به زمان طولانی دیگری نیاز بود.
ائمه در میان توفان سخت این حوادث، هوشمندانه و شجاعانه تشیع را همچون جریانی کوچک اما عمیق و تند و پایدار از لابه لای گذرگاه های دشوار و خطرناک گذراندند. و خلفای اُموی و عباسی در هیچ زمانی نتوانستند با نابود کردن امام، جریان امامت را نابود کنند. و این خنجر برنده همواره در پهلوی دستگاه خلافت، فرورفته ماند و به صورت تهدیدی همیشگی، آسایش را از آنان سلب کرد.
فصل سوم: امیرالمومنین
وجود امیرالمومنین (ع) از جهات متعدد و در شرایط گوناگون، برای همه نسل های بشر، یک درس جاودانه و فراموش نشدنی است؛ چه در عوامل فردی و شخصی خود، چه در محراب عبادتش، چه در مناجاتش، چه در زهدش، چه در محو و غرق شدنش در یاد خدا و چه در مبارزه اش با نفس و شیطان و انگیزه های نفسانی و مادی.
وقتی که امیرالمومنین در اوانِ کودکی به پیغمبر ایمان آورد، مورد ایزاء و تمسخر همه، در شهر مکه قرار داشتند. یک شهری را شما فرض کنید، مردمی که به طور طبیعی هم اهل توسل به خشونتند، مردم متمدن با نزاکت آهسته برو آهسته یابی که نبودند؛ یک مردم خشنِ اهل برخورد، اهل اصطکاک، سرکوچک ترین چیزی دعوا بکنند، به شدت متعصب نسبت به همان عقاید باطل، توی یک چنین جامعه این جوری، یک پیامی از سوی یک انسان بزرگی مطرح شده که همه چیز این جامعه را می برد زیر سوال، عقایدشان را، آدابشان را، سنت هایشان را، خب طبیعی است که همه با او مخالفت می کنند و قشرهای مختلف با او مخالفت کردند، توده های مردم هم با پیغمبر مخالفت کردند. از یک انسان این جوری و یک پیام این جوری با همه وجود دفاع کردن و به آن پیوستن، این، از خودگذشتگی می خواست. این اولین قدم از خودگذشتگی امیرالمومنین بود.
در یک شب ظلمانی، در یک نقطه معینی یک کسی بناست کشته بشود، قطعی است. می گویند این آقا برای اینکه بتواند از اینجا خارج بشود، باید کسی در آنجا به جای او باشد تا جاسوس ها که نگاه می کنند احساس کنند کسی در آنجا هست.کی حاض است؟ این ایثار امیرالمومنین خود یک حادثه فوق العاده مهم است، اما زمان این ایثار هم بر اهمیت آن می افزاید. زمان کی است؟ آن وقتی که بناست این دوران محنت به سر بیاید، بناست بروند، حکومت تشکیل بدهند، راحت باشند، مردم یثرب ایمان آوردند، منتظر پیغمبرند. همه این را می دانند. در این لحظه این ایثار را امیرالمومنین می کند، هیچ انگیزه شخصی باید در یک چنین انسانی وجود نداشته باشد، تا اقدام به یک چنین حرکت بزرگی بکند.
بعضی ها با خودشان فکر می کنند که ما خوب است جان خودمان را حفظ کنیم تا بعداً برای اسلام مفید واقع بشویم، امیرالمومنین هرگز خودش را با این گونه معاذیر فریب نداد، و نفس والای امیرالمومنین فریب بخور نبود. در تمام مراحل خطر در خطوط مقدم، امیرالمومنین حاضر بود.
روزهای تلخ، روزهای بعد از رحلت پیغمبر است که روزهایی است که گاه گاه قطعات فتنه، افق دیدها را آن چنان مظلم می کرد که قدم از قدم نمی توانستند بردارند آن کسانی که می خواستند درست قدم بردارند. در یک چنین شرایطی، امیرالمومنین بزرگ ترین امتحانات ایثار را دارد.
اولاً در هنگام رحلت پیامبر، امیرالمومنین مشغول انجام وظیفه شد. نه اینکه نمی دانست اجتماعی وجود دارد یا ممکن است وجود داشته باشد که سرنوشت قدرت و حکومت را در جهان اسلام آن اجتماع تعیین خواهد کرد.مسئله برای این نبود برای امیرالمومنین، برای او آنچه مطرح نیست « خود» است. بعد از آنی که مسئله خلافت استقرار پیدا کرد و مردم با ابی بکر بیعت کردند و همه چیز تمام شد. امیرالمومنین کناره گرفت. هیچ جمله، کلمه و بیانی که حاکی از معارضه امیرالمومنین با دستگاه حکومت باشد از او شنیده نشد. آن روزهای اول چرا، تلاش می کرد شاید بتواند آن چیزی که به عقیده او حق است و باید انجام گیرد را به کرسی بنشاند. بعد که دید نه، مردم بیعت کرده اند و قضیه تمام شد و ابی بکر شد خلیفه مسلمین، اینجا امیرالمومنین به عنوان یک انسانی که ولو معترض است، هیچ گونه از قِبَل او برای این دستگاه ضرری و خطری و تهدیدی وجود ندارد، در تاریخ اسلام شناخته می شود.
جریان«رَدّه» پیش آمد- عنی ارتداد عده ای از مسلمین جنگ های رده شروع شد. اینجا که وضع این طور شد امیرالمومنین دید نه اینجا دیگر جای کنار نشستن هم نیست، باید وارد میدان شد به دفاع از حکومت و امیرالمومنین وارد میدان شد به صورت فعال، در همه قضایای مهم اجتماعی امیرالمومنین بود.
بعد از آنی که آمدند امیرالمومنین را بعد از قتل عثمان به خلافت انتخاب کنند، فرمود:« من وزیر باشم بهتر است از این است که امیر باشم همچنانی که در گذشته بودم بگذارید وزیر باشم». یعنی مقام و موقعیت و جایگاه بیست و پنج ساله خودش را جایگاه وزارت می داند. یعنی در امور، دائماً در خدمت اهداف و در موضع، کمک به مسئوولینی که بودند و خلفایی که در رأس امور بودند. این هم ایثار فوق العاده بزرگی بود.
عبدالرحمن بن عوف رأیش تعیین کننده بود. اگر با امیرالمومنین و به او خلیفه می شد، اگر با عثمان بیعت می کرد او خلیفه می شد. اول رو کرد به امیرالمومنین و به او پیشنهاد کرد که با کتاب خدا و سنت پیغمبر و سیره شیخین یعنی دو خلیفه قبلی حرکت کند. حضرت فرمودند:« نه، من کتاب خدا و سنت پیغمبر را قبول می کنم، سیره شیخین را من کاری ندارم، من اجتهاد خودم را عمل می نم و به اجتهاد آنها کاری ندارم». می توانست با کوچک ترین اغماضی از آنچه که صحیح و حق می دانست، حکومت را به دست بگیرد و قدرت را قبضه کند. امیرالمومنین یک لحظه به این فکر نیفتاد و حکومت را از دست داد و قدرت را از دست داد . اینجا هم ایثار کرد و خود و منیت را مطلقاً مطرح نکرد و زیر پا له کرد. اینگونه احساسات از امیرالمومنین اصلاً از اول بروز نمی کرد.
امیرالمومنین در این ماجرا با کمال خلوص، آن وظیفه الهی و اسلامی را که احساس می کرد، انجام داد. حَسَنین، این دو گوهر گران قدر و دو یادگار پیغمبر را برای دفاع از عثمان به خانه او فرستاد. مخالفان، اطراف خانه عثمان را گرفته بودند و نمی گذاشتند آب وارد خانه شود. امیرالمومنین برای عثمان آب و آذوقه فرستاد. با کسانی که نسبت به عثمان خشمگین بودند، بارها و بارها مذاکره کرد تا خشم آنها را پایین بیاورد. وقتی هم که آنها عثمان را کشتند، امیرالمومنین خشمگین شد. در اینجا باز هم منیّت و خودخواهی و احساسات خودی که برای همه انسان ها وجود دارد در امیرالمومنین مطلقاً مشاهده نمی شود.
تمام اقطار اسلامی با امیرالمومنین بیعت کردند. تا آن روز هیچ بیعتی به عمومیت بیعت با امیرالمومنین وجود نداشت، جز شام که با امیرالمومنین بیعت نکردند. تمام اقطار اسلامی و بزرگان و صحابه بیعت کردند. یک تعداد معدودی کمتر از ده نفر فقط ماندند که امیرالمومنین آنها را در یک مسجد حاضر ساخت و یکی یکی از اینها پرسید که شما چرا بیعت نکردید. هر کدام یک عذری آوردند ، یکی حرفی زدند، باز بیعات کردند، بعضی هم بیعت نکردند، عداد خیلی محدودی، انگشت شمار، حضرت هم آنها را رها کرد.
مبادا خیال کنید من از این و آن تبعیت و تقلید خواهم کرد و روش دیگران را روش خودم قرار خواهم داد، ابداً. « و اعلمو انی ان اجبتکم رکبت بکم ما اعلم» آن جوری که خودم علم دارم و می دانم و تشخیص دادم ئ از اسلام دانستم، شما را حرکت خواهم داد و اداره خواهم کرد. امیرالمومنین با مردم این اتمام حجت ها را هم کرد و خلافت را قبول کرد. امیرالمومنین می توانست در آنجا هم به خاطر حفظ مصالح و ملاحظه جوانب قضیه و این چیزها کوتاه بیاید و دل ها را به دست بیاورد، اما اینجا هم با کمال قاطعیت بر اصول و ارزش های اسلامی پافشاری کرد، به طوری که آن هم دشمن در مقابل علی صف کشید و امیرالمومنین در یک اردوگاه با تجلی کامل زر و زور و تزویر و در یک اردوگاه با چهره های موجه، معتبر و معروف و در یک اردوگاه دیگر با عناصر مقدس مآب و علی الظاهر متعبّد، اما ناآگاه از حقیقت و روح اسلام و تعالیم اسلام و از شأن و مقام امیرالمومنین و اهل تشبّت به خشونت و قساوت و بداخلاقی، مواجه شد.
امیرالمومنین در سه اردوگاه، با سه خط جداگانه ناکثین، قاسطین و مارقین جنگید. هر کدام از این وقایع نشان دهنده همان روح توکل به خدا و ایثار و دور شدن از منیّت و خودخواهی در امیرالمومنین است و بالاخره در همین راه هم به شهادت رسید.
بعد از آنکه جامعه اسلامی بزرگ شد و با تمدن های گوناگون آمیخته شد، از ایران و روم فرهنگ ها و تمدن ها مختلف آورد زندگی مردم شدند و ملت های گوناگون، آمیخته شد، از ایران و روم فرهنگ ها و تمدن های مختلف وارد زندگی مردم شدند و ملت های گوناگون، همه زیر چتر جامعه اسلامی قرار گرفتند، دیگر آن اصول کافی نیست و نمی تواند کشور را اداره کند. امیرالمومنین در این پنج سال با عمل و سیره و شیوه حکومت خود نشان داد که نه، همان اصول درخشان صدر نبوت، همان توحید، همان عدل، همان انصاف و مساوات، همان برابری بین انسان ها با خلیفه مقتدری مثل امیرالمومنین قابل اجراست. این، چیزی است که در تاریخ مانده است. هر چند بعد از امیرالمومنین این روش ادامه داده نشد، اما ایشان نشان داد که اگر حاکم اسلامی و مدیران جامعه و مدیران مسلمان تصمیم داشته باشند، بنا داشته باشند و اعتقاد راسخ داشته باشند، می توانند همان اصول را در دوران گسترش منطقه حکومت اسلامی و پدی آمدن شرایط گوناگون و جدید زندگی، باز هم اجرا کنند و مردم را از آن بهره مند نمایند. معلوم است؛ عدالت اجتماعی در یک جامعه، باز هم پانزده هزار نفری مدینه کجا، عدالت اجتماعی در یک جامعه چندین ده میلیونی و چندین صد میلیونی حکومت دوران امیرالمومنین این کارها را کرد.
طلحه و زبیر هم، که بزرگان آن روز اسلام و جزو بقایای اصحاب پیغمبر بودند- خدمت امیرالمومنین آمدند و حرف های گله آمیزی زدند؛ تو مارا با دیگران در تقسیم بیت المال یکسان کردی، ما را با کسانی که شبیه ما نیستند، در دادن اموال بیت المال یکی قراردادی. این چه وضعی است؟ چرا امتیاز قائل نیستی؟ با شمشیر ما اینها به دست آمد؛ ما بودیم که اسلام را پیش بردیم؛ ما بودیم که زحمت کشیدیم و تلاش کردیم؛ حالا تو ما را با کسانی که تازه آمده اند و عجمی و جزو کشورهای مفتوح هستند، یکسان قرار داده ای؟
حضرت بالای منبر رفت و جواب تندی داد. راجع به مسئله تقسیم مساوی بیت المال ، من که بنیان گذار چنین روشی نیستم. هم من و هم شما بودیم و دیدیم پیغمبر این طور عمل می کرد. من کار تازه ای نکرده ام. همان کار پیغمبر را دارم دنبال می کنم؛ می خواهم همان ارزش ها و همان پایه های اعتقادی و عملی جامعه را در این دوران مستقر کنم. و علی مستقر کرد و می کرد؛ هزینه اش را هم امیرالمومنین پرداخت.
مسئله عدالت اجتماعی مسئله احیای اصول نبوی دوباره بنا کردن بنای اسلامی مستحکمی که پیغمبر گذاشته بود- امیرالمومنین سه جنگ را تحمل کرد؛ جنگ جمل، جنگ صفین، جنگ نهروان.
اگر کسی انسان مومنی است، انسان مجاهد فی سبیل الله است، زحمات زیادی داشته، جبهه بوده و کارهای بزرگی کرده، رعایت حق او بر شما واجل است. اگر در جایی این شخص تخطی و حقی را ضایع کرد، شما که مدیر و مسئوول هستید، نباید آن حق واجب، مانع بشود از اینکه در موردی که تخطی کرده، جق اجرا نشود، بنابراین مسائل را از هم جدا کنید. اگر کسی آدم خوبی است، شخص باارزشی است، سابقه خوبی دارد و برای اسلام و کشور هم زحمت کشیده، خیلی خُب، حق او مقبول و محفوظ و ما مخلص او هستیم؛ اما اگر تخطی کرد، رعایت آن نباید موجب شود تخلفی که انجام داده، نادیده گرفته بشود. این، منطق امیرالمومنین است.
مسلمانی تخلفی کرد و حدی از حدود الهی بر او واجب شد و من آن حد را به جا آوردم. البته نجاشی بعد از آنکه شلاق را از علی خورد، گفت حالا که این طور است، بعد از این می روم برای معاویه شعر می گویم. بلند شد از کنار امیرالمومنین رفت و به اردوگاه معاویه ملحق شد. امیرالمومنین هم نفرمود نجاشی از دست ما رفت و حیف شد؛ او را نگه داریم؛ نه رفت که رفت؛ البته اگر می ماند، بهتر بود. منطق و روش امیرالمومنین اینها بود.
امیرالمومنین شاخص حکومت در یک جامعه پیشرفته، وسیع، متمدن و ثروتمند، مثل زمان ایشان نسبت به زمان پیغمبر را معین کرد. همه چیز پیش رفته بود. امیرالمومنین با رفتار خود خواست اثبات کند که در این وضعیت هم می شود همان اصول را زنده کرد. این، کار بزرگ امیرالمومنین است. اصل معنویت، اصل عدالت، اصل جهاد، اصل سازندگی مردم، اصل مدیریت های شایسته و لایق و مومن.
اصول اسلامی عبارت است از عدالت، توحید، انصاف با مردم، ارج نهادن به حقوق مردم، رسیدگی به حال ضعفا، ایستادگی در مقابل جبهه های ضداسلام و دین، پافشاری بر مبانی حق و اسلام و دفاع از حق و حقیقت. اینها در همه زمان ها هم قابل پیاده شدن است.
نظام اسلامی، نظام عدل و انصاف و رسیدگی به مردم و احترام به حقوق انسان ها و مقابله با ظلم قوی به ضعیف است. مشکلات مهم بشر در طول تاریخ اینهاست. بشریت همیشه گرفتار این مشکلات بوده و هنوز هم گرفتار است. ملت ها به خاطر همین زورگویی ها ضربه می خورند و زندگی هایشان سخت می شود. اسلام و منطق امیرالمومنین و منطق حکومت علوی مقابله با این چیزهاست؛ چه در داخل یک جامعه که زورمندی بخواهد ضعیفی را ببلعد، چه در سطح جهانی و بین المللی.
اقتدار، مظلومیت و پیروزی در زندگی امیرالمومنین
در شخصیت، زندگی و شهادت این بزرگوار، سه عنصر که ظاهراً با یکدیگر چندان هم سازگاری ندارند، جمع شده است. این سه عنصر عبارت است از: اقتدار، مظلومیت و پیروزی.
اقتدار آن حضرت، عبارت است از قدرت او در اراده پولادیش، در عزم راسخش، در اداره مشکل ترین عرصه های نظامی، در هدایت ذهن ها و فکرها به سوی عالی ترین مفاهیم اسلامی و انسانی، تربیت انسان های بزرگ از قبیل مالک اشتر و عمّار و ابن عباس و محمد بن ابی بکر و دیگران، و ایجاد یک جریان در تاریخ بشری، مظهر اقتدار آن بزرگوار، اقتدار منطق، اقتدار فکر و سیاست، اقتدار حکومت و اقتدار بازوی شجاع بود. در عین حال یکی از مظلوم ترین چهره های تاریخ است و مظلومیت در همه بخش های زندگی اش وجود داشت.
عنصر سوم که پیروزی آن بزرگوار باشد. پیروزی همین است که اولاً در زمان حیات خود او، بر تمام تجربه های دشواری که بر او تحمیل کردند، پیروز شد؛ یعنی جبهه های شکننده دشمن آن مظلومیت، آن فشار اختناق؛ آن گل اندود کردن چشمه خورشید با آن تهمت های عجیب، آن ثبری که او در مقابل اینها کرد، بالاخره پیش خدای متعال پاداش دارد. پاداشش هم اینکه در طول تاریخ بشر، شما هیچ چهره ای را به این درخشندگی و مورد اتفاق کل، پیدا نمی کنید. شاید تا امروز هم در بین کتاب هایی که ما می شناسیم که درباره امیرالمومنین نوشته شده است. عاشقانه ترینش را غیر مسلمانان نوشته اند. قاسطین، یعنی ستمگران. امیرالمومنین اسم اینها را ستمگر گذاشت. اینها چه کسانی بودند؟ اینها مجموعه ای از کسانی بودند که اسلام را به صورت ظاهری و مصلحتی قبول کرده بودند و حکومت علوی را از اساس قبول نداشتند. هر کاری هم امیرالمومنین با اینها می کرد، فایده نداشت. البته این حکومت، گرد محود بنی امیه و معاویه بن ابی سفیان- که حاکم و استاندار شام بود. گردآمده بودند؛ بارزترین شخصتیشان هم خود جناب معاویه، بعد هم مروان حکم و ولید بن عقبة است. اینها یک جبهه اند و حاضر نبودند که با علی کنار بیایند و با امیرالمومنین بسازند.
امیرالمومنین هر کار هم می کرد، معاویه با او نمی ساخت. این تفکر، تفکری نبود که حکومتی مثل حکومت علوی را قبول کند؛ هر چند قبلی ها، بعضی ها را تحمل کردند.
اینها جریانی بودند که اساساً حکومت علوی را قبول نداشتند و می خواستند حکومت طور دیگری باشد و دست خودشان باشد؛ که بعد هم این را نشان دادند و دنیای اسلام تجربه حکومت اینها را چشید. یعنی همان معاویه ای که در زمان رقابت با امیرالمومنین، آن زور به بعضی از اصحاب روی خوش نشان می داد و محبت می کرد، بعداً در حکومتش، برخوردهای خشن از خود نشان داده تا یه زمان یزید و حادثه کربلا رسید؛ یعد هم به زمان مروان و عبدالملک و حجاج بن یوسف ثقفی و یوسف بن عمر ثقفی رسید، که یکی از میوه های آن حکومت است. یعنی این حکومت هایی که تاریخ از ذکر جرائمشان به خود می لرزد- مثل حکومت حجاج- همان حکومت هایی هستند که معاویه بنیان گذاری کرد و بر چنین چیزی با امیرالمومنین جنگید. از اول معلوم بود که آنها چه چیزی را دنبال می کنند و می خواهند؛ یعنی یک حکومت دنیایی محض، با محور قراردادن خودپرستی ها و خودی ها، همان چیزهایی که در حکومت بنی امیه همه مشاهده کردند.
جبهه دومی که با امیرالمومنین جنگید، جبهه ناکثین بود. ناکثین، یعنی شکنندگان و در اینجا یعنی شکنندگان بیعت، اینها اول با امیرالمومنین بیعت کردند، ولی بعد بیعت را شکستند. اینها مسلمان بودند و برخلاف گروه اول، خودی بودند؛ منتها خودی هایی که حکومت علی بن ابی طالب را تا آنجایی قبول داشتند که برای آنها سهم قابل قبولی در آن حکومت وجود داشته باشد؛ با آنها مشورت شود، به آنها مسئولیت داده شود، به آنها حکومت داده شود، به اموالی که در اختیارشان هست، ثروت های بادآورده، تعرضی نشود؛ نگویند از کجا آورده اید؟ً این گروه، امیرالمومنین را قبول می کردند، نه اینکه قبول نکنند منتها شرطش این بود که با این چیزها کاری نداشته باشد و نگوید که چرا این اموال را آوردی، چرا گرفتی، چرا می خوری، چرا می بری، این حرف ها دیگر در کار نباشد، لذا اول هم آمدند و اکثرشان بیعت کردند.
سه، چهار ماه که گذشت، دیدند نه، با این حکومت نمی شود ساخت، زیرا این حکومت، حکومتی است که دوست و آشنا نمی شناسد، برای خود حقی قائل نیست، برای خانواده حود حقی قائل نیست، برای کسانی که سبقت در اسلام دارند، حقی قائل نیست، ملاحظه ای در اجرای احکام الهی ندارد، هر چند خودش به اسلام از همه سابق تر است. اینها را که دیدند، دیدند نه، با این آدم نمی شود ساخت، لذا جدا شدند و رفتند و جنگ جمل به راه افتاد که واقعاً فتنه ای بود. امّ البنین عایشه را هم با خودشان همراه کردند. چقدر در این جنگ کشته شد. البته امیرالمومنین پیروز شد و قضایا را صاف کرد. این هم جبهه دوم.
جبهه سوم، جبهه مارقین بود. مارق یعنی گریزان. اینها آن چنان از دین گریزان بودند که یک تیر از کمان گریزان می شود، البته اینها متمسک به ظواهر دین هم بودند و اسم دین را هم می آورند. اینها همان خوارج بودند؛ گروهی که مبنای کار خود را بر فهم ما ودرک های انحرافی که چیز خطرناکی است- قرار داده بودند. دین را از علی بن ابی طالب که مفسر قرآن و عالم به علم کتاب بود یاد نمی گرفتند. از سلایق غلط خودشان یاد می گرفتند،البته این جور آدم ها در هر اجتماعی هستند، اما گروه شدنشان، متشکل شدنشان و به اصطلاح امروز، گروهک تشکیل دادنشان سیاست لازم داشت. این سیاست از جای دیگری هدایت می شد. شعارشان «لاحکم الا الله» بود؛ یعنی ما حکومت شما را قبول نداریم، اما اهل حکومت الله هستیم. این آدم هایی که ظواهر کارشان این گونه بود، سازماندهی و تشکل سیاسی شان، با هدایت و رایزنی بزرگان دستگاه قاسطین و بزرگان شام- یعنی عمر و عاص و معاویه- انجام می گرفت؛ اینها با آنها ارتباط داشتند.
بنابراین گروه سومی که امیرالمومنین با آنها مواجه شد و البته بر آنها هم پیروز گردید، صارقین بودند. در جنگ نهروان ضربه قاطعی به اینها زد؛ منتها اینها در جامعه بودند، که بالاخره هم حضورشان به شهادت آن بزرگوار منتهی شد.
در شناخت خوارج اشتباه نشود. بعضی ها خوارج را به خشک مقدس ها تشبیه می کنند، نه. بحث، سرخشک مقدس و مقدس مآب نیست. مقدس مآب که در کناری نشسته است و برای خودش نماز و دعا می خواند. اینکه معنای خوارج نیست. خوارج آن عنصری است که شورش طلبی می کند، بحران ایجاد می کند، وارد میدان می شود، بحث جنگ با علی دارد و با علی می جنگد، منتها مبنای کار غلط است، ابراز غلط است، هدف باطل است.
تفاوت عمدة امیرالمؤمنین در دوران حکومت خود با پیامبر اکرم در دوران حکومت و حیامبارکش، این بود که در زمان پیامبر، صفوف مشخص وجود داشت؛ صف ایمان و کفر؛ منافقین میماندند که دائما آیات قرآن، افراد را از منافقین که در داخل جامعه بودند برحذر می داشت، انگشت اشاره را به سوی آنان دراز میکرد، مؤمنین را در مقابل آنها تقویت میکرد، روحیة آنها را تضعیف میکرد، یعنی در نظام اسلامی در زمان پیامبر، همهچیز آشکار بود. صفوف مشخص در مقابل هم بودند؛ یک نفر طرفدار کفر و طاغوت و جاهلیت بود، یک طرف هم طرفدار ایمان واسلام و توحید و معنویت. البته آنجا هم همه گونه مردمی بودند. امیر المؤمنین، اشکال کار این بود که صفوف، مشخص نبود؛ به خاطر اینکه همان گروه دوم یعنی ناکثین، چهرهای موجهی بودند. هر کسی هر کسی در مقابله با شخصیتی مثل جناب زبیر، یا جناب طلحه، دچار تردید میشد. این زبیر کسی بود که در زمان پیامبر، جزؤ شخصیتها و برجستهها و پسر عمة پیامبر و نزدیک به آن حضرت بود. حتی بعد از دوران پیامبر همر جزو کسانی بود که برای دفاع از امیرالمؤمنین، به سقیفه اعتراض کرد. گاهی اوقات دنبا طلبی اوضاع گوناگون و جلوههای دنیا، آنچنان اثرهایی میگذارد، آنچنان تغییرهایی در برخی از شخصیتها به وجود میآورد که انسان نسبت به خواص هم گاهی اوقات دچار اشکال میشود؛ چه برسد برای مردم عامی. بنابراین آن روز واقعا سخت بود. آنهایی که دور و بر امیرالمؤمنین بودند وایستادند و جنگیدند، خیلی بصیرت به خرج دادند. در صدر اسلام، افکار غلط خیلی مطرح میشد؛ اما آیة قرآن نازل می شد و صریحا آن افکار را رد میکرد؛ در دوران مکه و چه در دوران مدینه. اما در زمان امیرالمؤمنین، همان مخالفان هم از قرآن استفاده میکردند؛ همانها هم از آیات قرآن بهره می بردند. لذا کار امیرالمومنین به مراتب از این جهت دشوارتر بود. امیر المومنین دوران حکومت کوتاه خود را با این سختیها گذراند. در مقابل اینها جبهة خود علی است؛ یکی جبهة حقیقتا قوی. کسانی مثل عمار، مثل مالک اشتر، مثل عبداللهبن عباس، مثل محمدبن ابیبکر، مثل میثم تمار، مثل حجربن عدی بودند؛ شخصیتهای مؤمن و بصیر و آگاهی که در هدایت افکار مردم چقدر نقش داشتند شما میبینید که عمدة تهاجمهای دشمنان امیرالمؤمنین هم متوجه همین جا بود. علیه مالکاشتر، بیشتری توطئهها بود؛ علیه عماریاسر، بیشترین توطئهها بود؛ علیه محمدابن ابیبکر توطئه بود. علیه همهی آن کسانی که از اول کار در ماجرای امیرالمؤمنین امتحانی داده بودند و نشان داده بودند که چه ایمانهای مستحکم و استوار و چه بصیرتی دارند، از طرف دشمنان، انواع و اقسام سهام، تهمت پرتاب میگردید و به جای آنها سوء قصد میشد و لذا اغلبشان هم شهید میشدند. عمار در جنگ شهید شد، لیکن محمدبن ابیبکر با حیلة شامیها به شهادت رسید، مالک اشتر با حیلة شامیها شهید شد، بعضی دیگر هم ماندند. اما بعدها به نحو شدیدی به شهادت رسیدند
فصل چهارهم: حضرت فاطمه الزهرا
اگر با یک دید واقعبین ومنطقی نگاه کنیم، بشریت یکجا مرهون فاطمه زهرا سلام الله علیها است - و این گزاف نیست؛ حقیقتی است - همچنان که بشریت مرهون اسلام - مرهون قرآن ، مرهون تعلیمات انبیا و پیامبر خاتم صلی الله علیه و اله وسلم است. ما باید خودمان را به این مرکز نور نزدیک کنیم و نزدیک شدن به مرکز نور، لازمه وخاصیتش نورانی شدن است. باید با عمل و نه با محبت خالی، نورانی بشویم؛ عملی که همان محبت و همان ولایت و همان ایمان، آن را به ما املاء میکند و از ما می خواهد. با این عمل، باید جزء این خاندان و وابستهی به این خاندان بشویم. اینطور نیست که قنبر در خانة علی علیه السلام شدن، کار آسانی باشد.
جامعة موالیان و شیعیان اهل بیت علیهم السلام از آن بزرگواران توقع داریم که ما را جزو خودشان و از حاشیه نشینان خودشان بدانند؛ «قلان زن گوشنه نشینان خاک درگه ماست». دلمان میخواهد که اهل بیت در باره ما اینطور قضاوت کنند؛ اما این آسان نیست؛ این فقط با ادعا به دست نمیآید؛ این، عمل و گذشت وایثار وتشبه و تخلق به اخلاق آنان را لازم دارد.
بی خود که نمیگویند امابیها. نامیدن آن حضرت به این کنیه، به دلیل خدمت و کار و مجاهدت و تلاش اوست. آن حضرت چه در دوران مکه، چه در دوران شعب ابیطالب- با آن همه سختیها که داشت - و چه آن هنگام که مادرش خدیجه از دنیا رفت و پیغمبر را تنها گذاشت، در کنار و غمخوار پدر بود. دل پیغمبر در مدت کوتاهی با حادثة وفات خدیجه و وفات ابیطالب شکست. به فاصلة کمی این دو شخصیت از دست پیغمبر رفتند و پیغمبر احساس تنهایی کرد. فاطمة زهرا سلام الله علیها در آنروزها قد برافراشت و با دستهای کوچک خود غبار محنت را از چهره پیغمبر زدود. ام ابیها؛ تسلی بخش پیغمبر. این کنیت از آن ایام نشئت گرفت. پیامبر اکرم در این دوران، مسئولیتش فقط مسئولیت رهبری به معنای ادارة یک جمعیت نبود؛ باید میتوانست از کار خودش پیش اینهایی که دچار محنت شدهاند، دفاع کند. میدانید وقتی که اوضاع خوب است، کسانی که دور محور یک رهبری جمع شدهاند، همه از اوضاع راضی اند، وقتی سختی پیدا میشود، همه دچار تردید میشوند، میگویند ایشان ما را آورد؛ ما که نمی خواستیم به این وضع دچار شویم! البته ایمانهای قوی می ایستند؛ اما بالاخره همهی سختیها به دوش پیغمبر فشار میآورد. در همین اثنا وقتی که نهایت شدت روحی برای پیامبر بود، جناب ابیطالب که پشتیبان پیامبر و امید او محسوب میشد، و خدیجة کبری که او هم بزرگترین کمک روحی برای پیامبر به شمار میرفت، در ظرف یک هفته از دنیا رفتند! حادثة خیلی عجیبی است؛ یعنی پیامبر تنهای تنها شد. من نمی دانم شما هیچوقت رئیس یک مجموعه کاری بودهاید، تا بدانید معنای مسئولیت یک مجموعه چیست؟! در چنین شرایطی، انسان واقعا بیچاره میشود. در این شرایط، نقش فاطمة زهرا سلام الله علیها را ببینید. فاطمه زهرا سلام الله علیها مثل یک مادر، مثل یک مشاور، مثل یک پرستار برای پیامبر بوده است. آنجا بوده که گفتند فاطمه ام ابیها، مادر پدرش، است. این مربوط به آن وقت است. آیا این نمی تواند برای یک جوان الگو باشد، که نسبت به مسائل پیرامونی خودش زود احساس مسئولیت و احساس نشاط کند؟ آن سرمایه عظیم نشاطی را که در وجود اوست، خرج کند، برای اینکه غبار کدورت و غم را از چهره پدری که مثلا حدود پنجاه سال از سنش میگذرد و تقریبا پیرمردی شده است، پاک کند. آیا این نمیتواند برای یک جوان الگو باشد؟ این خیلی مهم است. بوسه بر دست فاطمه زهرا سلام الله علیها از طرف پیامبر را، هرگز نباید حمل بر یک معنای عاطفی کرد. این خیلی غلط و خیلی حقیر است اگر ما خیال کنیم که چون دخترش بود و دوستش میداشت. دستش را میبوسید این دختر جوان، این زنی که وقتی از دنیا رفته، در اوج ملکوت انسانی قرار داشته و یک شخص فوقالعاده بوده است. این، نگرش اسلام به زن است اما مقام معنوی این بزرگوار، نسبت به مقام جهادی و انقلابی و اجتماعی او، باز به مراتب بالاتر است. فاطمة زهرا به صورت یک بشر و یک زن، آن هم زنی جوان است؛ اما در معنا، یک حقیقت عظیم و یک نور درخشان الهی و یک بندة صالح و یک انسان ممتاز و برگزیده است. آنهایی که در طول تاریخ – چه در جاهلیت قدیم و چه در جاهلیت قرن بیستم - سعی کردهاند که زن را تحقیر و کوچک کنند و او را دلبسته به همین زخارف و زینتهای ظاهری معرفی نمایند و پایبند مد و لباس و آرایش و طلا و زیور آلات کنند و وسیله و دستمایهای برای خوشگذرانیهای زندگی وانمود نمایند و عملا در این راه قدم بر دارند. منطق آنان منطقی است که مثل برف و یخ، در مقابل گرمای خورشید مقام معنوی فاطمه زهرا علیهاالسلام ذوب میشود و از بین میرود. اسلام، فاطمه - آن عنصر برجسته و ممتاز ملکوتی – را به عنوان نموده و اسوة زن معرفی میکند. آن، زندگی ظاهری و جهاد و مبارزه و دانش و سخنوری و فداکاری و شوهر داری و مادری و همسری و مهاجرت و حضور در همة میدان های سیاسی و نظامی و انقلابی و برجستگی همهجانبهی او که مردهای بزرگ را در مقابلش به خضوع وادار میکرد، این هم مقام معنوی و رکوع و سجود و محراب عبادت و دعا و صحیفه و تزرع و ذات ملکوتی ودرخشندگی عنصر معنوی و همپایه و هموزن و همسنگ امیرالمؤمنین و پیامبر بودن اوست. زن این است، الگوی زنی که اسلام میخواهد بسازد این است. جمع بین زندگی یک زن مسلمان در رفتارش با شوهر و فرزندان وانجام وظایفش در خانه از یک طرف، و بین وظایف یک انسان مجاهد غیور خستگیناپذیر در برخوردش با حوادث سیاسی مهم بعد از رحلت رسول اکرم صلی الله علیه و اله و سلم که به مسجد میآید و سخنرانی و موضعگیری و دفاع میکند و حرف میزند؛ و یک جهادگر به تماممعنا و خستگی ناپذیر و محنتپذیر و سختی تحملکن است، از طرف دیگر. همچنین از جهت سوم، یک عبادتگر به پادارندة نماز در شبهای تار و قیام کنندةلله و خاضع و خاشع برای پروردگار است و در محراب عبادت، این زن جوان مانند اولیای کهن الهی، با خدا راز و نیاز و عبادت میکند. این سه بعد را با هم جمع کردن، نقطة درخشان فاطمه زهرا علیهاالسلام است. آن حضرت، این سه جهت را از هم جدا نکرد. بعضی خیال میکنند انسانی که مشغول عبادت میباشد، یک عابد و متضرع و اهل دعا و ذکر است و نمی تواند یک انسان سیاسی باشد. و بعضی خیال میکنند که کسی که اهل سیاست است – چه زن و چه مرد- و در میان جهاد فیسبیل الله حضور فعال دارد، اگر زن است، نمی تواند یک زن خانه یا وظایف مادری و همسری و کدبانویی باشد و اگر مردم است، نمی تواند یک مرد خانه و دکان و زندگی باشد. خیال میکنند اینها با هم منافات دارد؛ در حالی که از نظر اسلام، این سه چیز با یکدیگر منافات و ضدیت که ندارند، در شخصیت انسان کامل کمککننده هم است. شخصیت زهرا اطهر، در ابعاد سیاسی و اجتماعی و جهادی، شخصیت ممتاز و برجستهای است؛ بهطوری که همهی زنان مبارز و انقلابی و برجسته و سیاسی عالم میتوانند از زندگی کوتاه و پر مغز او درس بگیرند. در محیط علم هم یک دانشمند والاست. آن خطبه ای که فاطمه زهرا سلام الله علیها در مسجد مدینه، بعد از رحلت پیغمبر ایراد کرده است، خطبهای است که به گفتة علامة مجلسی، بزرگان فصلحا و بلغا و دانشمندان باید بنشینند کلمات و عبارات آن را معنا کنند. این قدر پر مغز است؛ از لحاظ زیبایی هنری، مثل زیباترین و بلندترین کلمات نهجالبلاغه است. فاطمة زهرا سلام الله علیها میرود در مسجد مدینه، در مقابل مردم می ایستد و ارتجالا حرف میزند! شاید یک ساعت، با بهترین و زیباترین عبارات و زبده ترین و گزیده ترین معانی صحبت کرده است. زندگی فاطمه زهرا سلام الله علیها از همهی ابعاد زندگی ای همراه با کار و تلاش و تکامل و تعالی روحی یک انسان است. شوهر جوان او دائما در جبهه و میدانهای جنگ است؛ اما در عین مشکلات و محیط و زندگی، فاطمه زهرا سلام الله علیها مثل کانونی برای مراجعات مردم و مسلمانان است. او دختر کارگشای پیغمبر است و در این شرایط، زندگی را با کمال سرافرازی به پیش میبرد؛ فرزندانی تربیت میکند مثل حسن و حسین و زینب؛ شوهری را نگهداری میکند مثل علی و رضایت پدری را جلب میکند مثل پیغمبر! راه فتوحات و غنایم که باز میشود، دختر پیغمبر ذرهای از لذتهای دنیا و تشریفات و تجملات و چیزهایی را که دل دختران جوان و زنها متوجه آنهاست، به خود راه نمیدهد. جهان آن بزرگوار در میدانهای مختلف، یک جهاد نمونه است. در دفاع از اسلام؛ در دفاع از امامت و ولایت؛ در حمایت از پیغمبر؛ در نگهداری بزرگترین سردار اسلام، یعنی امیر المؤمنین که شوهر زن مسلمانان باید در راه فرزانگی و علم تلاش کند؛ در راه خودسازی معنوی و اخلاق تلاش کند؛ در میدان جهاد و مبارزه - از هر نوع جهاد و مبارزهای - پیش قدم باشد؛ نسبت به زخارف دنیا و تجملات کم ارزش، بی اعتنا باشد؛ عفت و عصمت و طهارتش در حدی باشد که چشم نظر هرزةبیگانه را به خودی خود دفع کند؛ در محیط خانه، دل آرام شوهر و فرزندانش باشد؛ مایة آرامش و زندگی و آسایش محیط خانواده باشد؛ در دامن پر مهر و پر عطوفت و با سخنان پر نکته و مهرآمیزش، فرزندان سالمی را از لحاظ روانی تربیت کند؛ انسانهای بیعقیده، انسانهای خوش روحیه، انسان های سلام از لحاظ روحی و اعصاب، در دامان او پرورش پیدا کنند ومردان و زنان و شخصیتهای جامعه را به وجود آورد. مادر از هر سازندهای؛ سازندهتر و بار ارزشتر است. اهمیت آن را ندارد که کسی یک انسان والا به وجود آورد. و او، مادر است. این، آن الگوی زن اسلامی است.
فصل پنجم: امام حسن
انقلاب اسلام، یعنی تفکر اسلام و امانتی که خدای متعال به نام اسلام برای مردم فرستاد، در دورة اول، یک نهضت و یک حرکت بود و در قالب یک مبارزه و یک نهضت عظیم انقلابی، خودش را نشان داد و آن در هنگامی بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ، این فکر را در مکه اعلام کردند و دشمنان تفکر توحید و اسلام، در مقابل آن صفآرایی نمودند؛ برای اینکه نگذارند این فکر پیش برود. پیامبر، با نیرو گرفتن از عناصر مؤمن، این نهضت را سازماندهی کرد و یک مبارزه بسیار هوشمندانه و قوی و پیشرو را در مکه به وجود آورد. این نهض ومبارزه، سیزده سال طول کشید. این، دورة اول بود. بعد از سیزده سال، با تعلیمات پیامبر با شعارهایی که داد، با سازماندهیای که کرد، با فداکاریای که شد، با مجموع عواملی که وجود داشت، این تفکر، یک حکومت و یک نظام شد و به یک نظام سیاسی و نظام زندگی یک امت تبدیل گردید و آن هنگامی بود که رسول خدا به مدینه تشریف آوردند و آنجا را پایگاه خودشان قرار دادند و حکومت اسلامی را در آنجا گسترداندند و اسلام از شکل یک نهضت، به شکل یک حکومت تبدیل شد. این، دورةدوم بود.
اسلام به شکل حکومت، ظاهر شد. همهچیز شکل یک نظام اجماعی را هم داشت؛ یعنی حکومت و ارتش و کار سیاسی و کار فرهنگی و کار قضایی و تنظیم روابط اقتصادی مردم را هم داشت و قابل بود که گسترش پیدا کند و اگر به همان شکل پیش میرفت، تمام روی زمین را هم میگرفت؛ یعنی اسلام نشان داد که این قابلیت را هم دارد. در باب صلح امام حسن این مسئله را بارها گفتهایم ودر کتابها نوشتهاند که هر کس حتی خود امیرالمؤمنین هم اگر به جای امام حسن مجتبی بود و در آن شرایط قرار میگرفت، ممکن نبود کاری بکند، غیر از آن کاری که امام حسن کرد. هیچ کس نمی تواند بگوید که امام حسن، فلان گوشة کارش سؤال برانگیز است. نه، کار آن بزرگوار، صد در صد بر استدلال منطقی غیر قابل تخلف منطبق بود. صلح را تنها امام حسن نکرد، امام حسن و امام حسین این کار را کردند؛ منتها امام حسن جلو بود و امام حسین پشت سر او بود. امام حسین، جزو مدافعان ایدة صلح امام حسن بود. هیچ کس نمی تواند بگوید که اگر امام حسین به جای امام حسن بود، این صلح انجام نمیگرفت، نخیر، امام حسین با امام حسن بود و این صلح انجام گرفت و اگر امام حسن هم نبود و امام حسین تنها بود، در آن شرایط، باز هم همینکار انجام میگرفت و صلح میشد.
صلح، عوامل خودش را داشت و هیچ تخلف و گریزی از آن نبود. آن روز، شهادت ممکن نبود. هر کشتهشدنی که شهادت نیست؛ کشتهشدن با شرایطی، شهادت است. آن شرایط در آنجا نبود و اگر امام حسن علیهالسلام در آن روز کشته میشدند، شهید نشده بودند، امکان نداشت که آن روز کسی بتواند در آن شرایط، حرکت مصلحتآمیزی انجام بدهد که کشته بشود واسمش شهادت باشد و انتحار نکرده باشد. بعد از صلح امام حسن مجتبی علیه السلام بود. امام حسن مجتبی کاری کرد که جریان اصیل اسلام – که از مکه شروع شده بود و به حکومت اسلامی و به زمان امیرالمؤمنین و زمان خود او رسیده بود - در مجرای دیگری، جریان پیدا بکند؛ منتها اگر نه به شکل حکومت، زیرا ممکن نبود، لااقل دوباره به شکل نهضت جریان پیدا کند. این، دورة سوم اسلام است. اسلام دوباره نهضت شد. اسلام ناب، اسلام اصیل، اسلام ظلمستیز، اسلام سازشناپذیر، اسلام دور از تحریف و مبرا از اینکه بازیچة دست هواها و هوسها بشود، باقی ماند؛ اما در شکل نهضت باقی ماند. یعنی در زمان امام حسن علیهالسلام تفکر انقلابی اسلامی که دورهای را طی کرده بود و به قدرت و حکومت رسیده بود؛ دوباره برگشت و یک نهضت شد البته در این دوره، کار این نهضت، به مراتب مشکلتر از دورة خود پیامبر بود؛ زیرا شعارها در دست کسانی بود که لباس مذهب را بر تن کرده بودند؛ در حالی که از مذهب نبودند. مشکلی کار ائمه هدی علیهمالسلام اینجا بود. ائمه میخواستند که نهضت، مجددا به حکومت و جریان اصیل اسلامی تبدیل بشود. و آن جریان اسلامی که آغشتهشدن و آمیختهشدن و آلودهشدن به آلودگیهای هواهای نفسانی دور است، روی کار بیاید؛ ولی این کار، کار مشکلی است. در دوران دوم نهضت یعنی دوران خلافت خلفای سفیانی و مروانی و عباسی، مهمترین چیزی که مردم احتیاج داشتند، این بود که اصالتهای اسلام و جرقههای اسلام اصیل و قرآنی را در لابه لای حرفهای گوناگون و پراکننده ببینند و بشناسند و اشتباه نکنند. بیخود نیست که ادیان، این همه روی تعقل و تدبر تکیه کردهاند. بیخود نیست که در قرآن کریم، اینهمه روی تفکر و تعقل و تدبر انسانها تکیه شده است؛ آن هم درباره اصلیترین موضوعات دین، یعنی توحید توحید، فقط این نیست که بگوییم خدایی هست، آن هم یکی است و دو نیست. این، صورت توحید است. باطن توحید، اقیانوس بیکرانهای است که اولیای خدا در آن غرق میشوند. توحید، وادی بسیار با عظمتی است؛ اما در چنین وادی با عظمتی، باز از مؤمنین و مسلمین و موحدین خواستهاند که با تکیه به تفکر و تدبر و تعقل، پیش برود. واقعا هم عقل و تفکر میتواند انسان را پیش ببرد. البته در مراحل مختلف، عقل به نور وحی و نور معرفت و آموزشهای اولیای خدا، تجهیز و تغزیه میشود؛ لیکن بالاخره آنچه که پیش میرود، عقل است، بدون عقل، نمیشود هیچجا رفت. دوران خلافت مروانی و سفیانی و عباسی، دورانی بود که ارزشهای اسلامی از محتوای واقعی خودشان خالی شدند. صورتهایی باقی ماند؛ ولی محتواها به محتواهای جاهلی و شیطانی تبدیل شد. آن دستگاهی که میخواست انسانها را عاقل، متعبد، مؤمن، آزاد، دور از آلایشهاع خاضع عندالله و متکب در مقابل متکبران تربیت کند و بسازد – که بهترینش، همان دستگاه مدیریت اسلامی در زمان پیامبر بود – به دستگاهی تبدیل شد که انسانها را با تدابیر گوناگون، اهل دنیا و هوی و شهوات و تملق و دوری از معنویات و انسانهای بیشخصیت وفاسق و فاسدی میساخت و رشد میداد. متاسفانه، در تمام دوران خلافت اموی و عباسی اینطور بود. اگر امام مجتبی این صلح را انجام نمیداد، آن اسلام ارزشی نهضتی باقی نمیماند و از بین میرفت؛ چون معاوبه بالاخره غلبه پیدا میکرد چون دستگاه تبلیغات در اختیار او بود، چهرةاو در اسلام، چهرهای نبود که نتوانند موجه کنند و نشان بدهند. اگر امام حسن صلح نمیکرد، تمام ارکان خاندان پیامبر را از بین میبردند و کسی را باقینمیگذاشتند که حافظ نظام ارزشی اصیل اسلام باشد. همه چیز به کلی از بین میرفت و ذکر اسلام بر میافتاد و نوبت به جریان عاشورا هم نمیرسید. اگر بنا بود امام مجتبی علیه السلام، جنگ با معاویه را ادامه بدهد و به شهادت خاندان پیامبر منتهی بشود، امام حسین هم باید در همین ماجرا کشته می شد، اصحاب برجسته هم باید کشته میشدند، حجر بن عدیها هم باید کشته میشدند، همه باید از بین میرفتند و کسی که بماند و بتواند از فرصتها استفاده بکند و اسلام را در شکل ارزشی خودش باز هم حفظ کند، دیگر باقی نمیماند. این، حق عظیمی است که امام مجتبی علیهالسلام بر بقای اسلام دارد البته صلح، تحمیلی بود؛ اما بالاخره صلحی واقعی شد. پس از اینکه اما حسن با معاویه صلح کرد، نادانان و ناآگاهان با زبانهای مختلف حضرت را نکوهش میکردند؛ گاهی او را ذلیل کنندة مؤمنین می دانستند، و میگفتند شما این مؤمنین پر شور پر حماسهای که در مقابل معاویه قرار داشتند، با صلح خودتان خوار کردید و تسلیم معاویه نمودید، و گاهی تعبیرات محترمانهتر و مؤدبانهتری بهکار میبردند ولی مضمون یکی بود، امام حسن در برابر این اعتراضها و ملامتها جملهای را خطاب به آنان میگفت که شاید در سخنان آن حضرت از همة جملات رساتر و بهتر باشد«ما تدری لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَکُمْ وَ مَتاعٌ إِلی حِینٍ» چه می دانی و از کجا می دانی، شاید این، یک آزمونی برای شما است؟ و شاید یک متاع و بهرهای است برای معاویه تا زمانی محدود، و این جلمه اقتباس از آیه قرآن است. این حادثه عبارت است از تبدیل جریان خلافت اسلامی به سلطنت، جمله، خیلی پر مغز و پربار است اگر ما در آن تامل کنیم، خلافت نوعی از حکومت است، سلطنت نوعی دیگر؛ و اینها باهم تمایزشان در یک خصوصیت و دو خصوصیت و پنج خصوصیت نیست. دو جریان جداگانه و به کلی متمایز از یکدیگر در اداره و حکمرانی بر مسلمین و بر کشور و بر جامعه اسلامی وجود دارد، یکی جریان سلطنت و یکی جریان خلافت. و در این حادثه قطار عظیم تاریخ اسلام و زندگی اسلامی خط عوض کرد؛ جریان حق یعنی جریان امام حسین اصالت را میدادند به دین. برایشان اصل، دین بود. دین یعنی چه؟ یعنی هم در ایمان مردم و اعتقاد مردم، دین باقی بماند و مردم به دین متعبد و پایبند بمانند در ایمان و عمل؛ و هم دین در ادارة جامعه حاکمیت داشته باشد. اصل برای اینها این بود که جامعه با ادارة دین و با قدرت دین و حاکمیت دین حرکت کند و نظامی باشد اسلامی، قدرت داشتن، دست خودشان کار بودن مسئله اصلی این بود که این نظام و این جامعه با حاکمیت دین اداره بشود و افرادی که در این جامعه هستند، ایمان دینی در دلشان باقی بماند و در دلشان عمق و رسوخ پیدا کند. جریان اول، مشخصهاش این بود. جریان دوم برایش اصل این بود که قدرت را بهدست بگیرد به هر قیمتی، میخواست حاکم باشد. این سیاست حاکم بر جریان دوم بود. مسئله برایش این بود که قدرت را بهدس بگیرد، حالا با هر قیمتی، با هر شیوهای، هر جور بشود قدرت را در دست نگهداشت. کما اینکه این روش سیاسیون معمول دنیاست. ارزشها و اصول برایشان اصل نیست. اگر توانستند اصولی در ذهنشان بود. حفظ بکنند. خب حفظ میکنند. اگر نتوانستند برایشان اصلی این است که این قدرت در دست خودشان بماند. این برایشان مهم است. این بسیار مرز حساس و مهمی است. ممن است هر دو جریان به ظواهر مذهب هم عمل بکنند، کما اینکه در جنگ بین امیرالمؤمنین و معاویه همینجور بود. اگر ما مالک اشتر را به شمشیرش و شجاعتش میشناسیم، عمار یاسر را به زبانش و فکرش و بینش صحیحش و روشنگری بسیار کارسازش در تاریخ صدر اسلام باید بشناسیم. پس گاهی همان جریانی که اصل برایش قدرت هست، ظواهر اسلامی را هم ملاحظه میکند، این دلیل نیست؛ باید باطن کار را نگاه کرد وهوشیارانه تشخیص داد که کدام جریان منطبق با کجاست، این مطلب اول، مشخصة این دو جریان این است: قدرتگرایی در یک طرف و اصول گرایی و ارزشگرایی و بنیاد گرایی در یک سو. بنیادهای اسلامی، تفکرات بنیادین اسلام؛ یعنی ارزشهای اسلامی را قبول داشتن، برایش تلاش کردن، در راهش مجاهدت کردن است، در یک جهت نه ، قدرتگرایی است، قدرت را میخواهد به دست بگیرد حالا یک وقت اینجور میشود، یک وقت آنجور میشود، هرجور شد میخواهد در اختیارش زمام قدرت را داشته باشد. این مطلب اول روشهای باطل کلا آمیزهای است از چند چیز، یعنی نقشة معاویه یک نقشه ای است که از چند قسمت در کار حفظ قدرت و تعمیق قدرت تشکیل شده، هر کدام از این بخشها در یک جا عملکرد و کاربرد دارد. آن چند چیز عبارتند: یکی قدرتنمایی، یکجاهایی به شدت قدرتنمایی میکند، سرکوب میکند، یکی پول که کارسازترین چیزها در اختیار عوامل شر آفرین است. دیگری تبلیغ، چهارمی سیاسی کاری؛ یعنی روشهای سیاسی و شل کن سفتکنهای سیاسی، این مجموعا روشهای معاویه است. تبلیغات، مسمومترین وخطرناکترین ابزارهایی بوده که در طو تاریخ، باطل از او استفاده کرده. جریان حق از تبلیغ، مثل جریان باطل از تبلیغ نمیتواند هیچ وقت استفاده کند. برای خاطر اینکه تبلیغ اگر بخواهد بهطور کامل ذهنها را بپوشاند، احتیاج دارد به بازیگری، احتیاج دارد به دروغ و فریب، جریان حق، اهل دروغ و فریب نیست. آن جریان باطل است که برایش هیچ چیز مهم نیست. مهم این است که یک حقیقتی به شکل دیگری درچشم مردم وانمود بشود. از تمام ابزارها استفاده میکنند و کردند.
روش های جریان حق، جریان حق هم بیکار که ننشسته بود و در مقابل این تهاجم باطل آنها هم روش هایی داشتند که به طور خلاصه عبارت است از اول مقاومت و تحرک قدرتمندانه. بعضی خیال می کنند امام حسن مجتبی ترسید که بجنگد؛ نه. امام حسن مجتبی قاطعانه عازم به جنگ بود و جزو شجاعات عرب است.
آن حضرت- امام حسن مجتبی در میدان ها و در جریان ها، بیشتر حتی حضور داشته از امام حسین. نخیر، مرد جنگ، مرد سیاست، مرد تدبیر، مرد زبان آوری، قویو مباحثات و مجادلات امام حسن مجتبی را انسان وقتی که می خواند، مو بر بدن انسان راست می ایستد. از بس قوی و قدرتمندانه است.
قدرتمندانه ایستاده برای دفاع، این یکی از روشهاست، تا آنجایی که ممکن است. یک جاهایی ایستادگی قدرتمندانه به ضرر تمام می شود و همیشه همین جور است. یک جاهایی ایستادگی و ادامه کار قدرتمندانه به ضرر تمام می شود. تغییر روش و مانور در انتخاب روش ها یک کار اساسی و لازم است.
دوم، تبلیغات. کار تبلیغ در دستگاه حق اهمیتش بسیار زیاد است. منتها همان طور که گفتیم- جریان حق در تبلیغ دستش بسته است. از هر شیه ای، از هر روشی نمی تواند استفاده کند. آن چیزی را که حق و واقع هست فقط بیان می کند، یک چیزهایی هست که توی ذهن مردم، دوست می دارند بیان کند؛ اما جریان حق نخیر، حق را بیان می کند ولو تلخ باشد.
شما می بینید امیرالمومنین در مواجه با یاران خودش گاهی با آنها آن چنان تلخ حرف می زد که انسان تعجب می کند. ماها که با اینکه دوست می داریم که روش هایمان همان روش ها باشد. برای ما هم حتی تعجب انگیز است در مواردی. معاویه هیچ وقت این کار را نمی کرد. معاویه تملق مردم را می گفت. معاویه سعی می کرد به هر قیمتی هست حمایت مردم را جلب کند. علی بن ابی طالب این کار را نمی کند. نه اینکه بلد نیست؛ برخلاف تقوی است، برخلاف اصول است.
ارزش گرایی؛ و شیوه دیگر اصرار بر حفظ ارزش ها. آن چیزی که در دستگاه حق خیلی مهم است و در شیوه های آنها مورد توجه است این است که اصرار دارند که ارزش ها را به هر قیمتی هست حفظ کنند و در نهایت عقب نشینی تا حد و مرز حراست از بقای مکتب، این را هم توجه داشته باشید، یعنی حق اگر دید که ایستادن او موجب می شود که اصل مکتب به خطر بیفند عقب نشینی می کنند، ننگ و عارش نمی آید از عقب نشینی کردن.
مسئله بعدی تحلیل شکست جریان حق است. علت شکست امام حسن عبارت بود از ضعف بینش عمومی، علت اصلی و آمیخته شدن ایمان و انگیزه های مادی. در زمینه ضعف بینش عمومی، مردم بسیار بسیار ناآگاه بودند انصافاً و ایمان مذهبی شان هم آمیخته شده بود به انگیزه های مادی. برایشان مادیت شده بود اصل. متزلزل شدن ارزش ها از ده، بیشت سال قبل از آن؛ از حدود پانزده سال قبل از ماجرای صلح امام حسن، ارزش ها ذره ذره متزلزل شده بود. یک مقدار تبعیض و یک مقدار این چیزها به وجود آمده بود و همه اینها موجب شد که امام حسن نتواند مقاومت کند. و اما رفتار گروه فاتح با گروه مغلوب این بود که به جای اینکه بیایند امام حسن و یارانشان را بگیرند در زندان بیاندازند یا بکشند، وقتی که مسلط شدند نه خیلی هم، علی الظاهر احترامشان را حفظ کردند؛ و با حضرت دیدار کردند خیلی احترام کردند، اما معاویه و گروه فاتح تصمیم گرفت بر محو شخصیت و تضعیف شخصیت، شخص را حفظ کردند تا شخصیبت را نابود بکنند. این روش انها بود که همان طور که گفتم در تبلیغات این اصل را قرار دادند.
و اما گروه مغلوب با گروه فاتح چه کردند؟ آنها استراتژی شان را این قرار دادند که در میان این فضای بسیار فتنه آمیز و غبارآلوده و بسیار خطرناک و مسمون، یک جریان حقی را سازماندهی کنند و شکل بدهند و به عنوان ستون اصلی حفظ اسلام این جریان را پیش ببرند. حالا که نمی توانیم کل جامعه را در پوشش تفکر درست اسلامی قرار بدهیم، پس به جای روی آوردن به یک جریان رقیق و رو به زوال، که همان جریان عمومی است- یک جریان عمیق و اصیل را در اقلیت و در زیر پوشش نگه می داریم تا بماند و تضمین کننده حفظ اصالت های اسلام باشد. این کار را امام حسن کرد. یک جریان محدودی را به وجود آورد، یا بهتر بگویم سازماندهی کرد، که این جریان همان جریان یاران و صحابه اهل بیت است، جریان تشیع، که اینها در طول تاریخ اسلام، در طول دوران های سیاه و خفقان آلود، ماندند و موجب شدند و تضمین کردند بقای اسلام را. اگر اینها نبودند به کلی همه چیز دگرگون می شد، جریان امامات و جریان بینش اهل بیت که تضمین کننده اسلام واقعی بود.
فرجام، این شد که گروه غالبان و فاتحجان و زورمندان شدند محکومان، مغلوبان و ضعیف شمرده شدگان شدند حاکمان و فاتحان در ذهنیت جهان اسلام، امروز شما اگر نگاه کنید آن ذهنیتی که در دنیال اسلام وجود دارد، کمابیش ذهنیتی است که امام حسن مجتبی و امیرالمومنین آن را ترویج می کردند. نه ذهنیتی که معاویه و بعد از او یزید و بعد از او عبدالملک و مروان و خلفای بنی امیه ترویج می کردند. آن ذهنیت آنها به کلی شکست خورد و از بین رفت در تاریخ دیگر نیست. ذهنیت آنها را اگر بخواهیم ما اسمی رویش مبگذاریم همان نواصبند. نواصب که یکی از فرق به حساب می آیند که امروز هم در دنیای اسلام برافتادند. وجود خارجی ندارند ظاهراً. نواصب یعنی کسانی که دشنام می دادند به خاندان پیغمبر و اسلام آنها را قبول نداشتند. که جریان ذهنی آنها آن بود.
اگر چه در برخی از فروع و پاره ای از عقاید درجه دو و دست دوم عیناً همان ها منتقل نشده، اما مجموع جریان این است. امام حسن بنابراین فاتح شد و جریان او جریان پیروز بود. این یک خلاصه ای ماجرای صلح امام حسن از دیدگاه تاثیر آن در کل تاریخ اسلام بود.
فصل ششم: امام حسین
دو خطر عمده، اسلام را تهدید می کند که یکی خطرِ«دشمنان خارجی» و دیگری خطرِ «اضمحلال داخلی» است.
دشمن خارجی، یعنی کسی از بیرون مرزها، با انواع سلاح ها، موجودیت یک نظام را با فکرش و دستگاه زیربنایی عقیدتی اش و قوانینش و همه چیزش هدف قرار می دهد. از بیرون یعنی چه؟ نه از بیرون کشور. از بیرون نظام. ولو در داخل کشور. دشمنانی هستند که خودشان را از نظام، بیگانه می دانند و با آن مخالفند. اینها بیرونند. اینها غریبه اند. اینها برای اینکه نظامی را نابود کنند و از بین ببرند. تلاش می کنند. با شمشیر. با سلاح آتشین. با مدرن ترین سلاح های مادی، و با تبلیغات و پول و هر چه که در اختیارشان باشد. این، یک نوع دشمن است.
دشمن و آفت دوم، آفت اضمحلال درونی است. یعنی در درون نظام؛ که این مال غریبه ها نیست، این مال خودی هاست. خودی ها ممکن است در یک نظام، بر اثر خستگی، بر اثر اشتباه در فهم راه درست، بر اثر مغلوب احساسات نفسانی شدن و بر اثر نگاه کردن به جلوه های مادی و بزرگ انگاشتن آنها، ناگهان در درون، اچار آفت زدگی می شود. این، البته خطرش بیشتر از خطر اولی است.
این دو نوع دشمن- آفت برونی و آفت درونی- برای هر نظامی، برای هر تشکیلاتی و برای هر پدیده ای وجود دارد. اسلام برای مقابله با هر دو آفت، علاج معین کرده و جهاد را گذاشته است. جهاد، مخصوص دشمنان خارجی نیست.
جهاد، برای دشمنی است که می خواهد از روی بی اعتقادی و دشمنی با نظام، به آن هجوم بیاورد. همچنین، برای مقابله با آن تفکک داخلی و از هم پاشیدگی درونی، تعالیم اخلاقی بسیار باارزشی وجود دارد که دنیا را به طور حقیقی به انسان می شناساند و می فهماند.
ماجرای عاشورا، عبارت است از یک حرکت عظیم مجاهدت آمیز در هر دو جبهه. هم در جبهه مبارزه با دشمن خارجی و برونی؛ که همان دستگاه خلافت فاسد و دنیاطلبان چسبیده به این دستگاه قدرت بودند و قدرتی را که پیغمبر برای نجات انسان ها استخدام کرده بودند، آنها برای حرکت در عکس مسیر اسلام و نبی مکرم اسلام می خواستند. و هم در جبهه درونی، که آن روز جامعه به طور عموم به سمت همان فساد درونی حرکت کرده بود. نکته دوم، به نظر من مهمتر است.
وقتی می گوییم فاسد شدن دستگاه از درون ،یعنی این .یعنی افرادی درجامعه پیدا شوند که به تدریخ بیماری اخلاقی مسری خود -دنیا زدگی و شهوت زدگی -را که متاسفانه مهلک هم هست ،همین طور به جامعه منتقل کنند. در چنین وضعیتی ،مگر کسی دل و جرات یا حوصله پیدا می کرد که به سرغ مخالفت با دستگاه یزید بن معاویه برود؟! مگر چنین چیزی اتفاق می افتاد؟چه کسی به این فکر این بود که با دستگاه ظلم و فساد آن روز یزیدی مبارزه کند؟در چنین زمینه ای، قیام عظیم حسینی به وجود آمد ،که هم با دشمن مبارزه کرد و هم با روحیه راحت طلبی فساد پذیر رو به تباهی میان مسلمانان عادی ومعمولی . این مهم است.
دوست دارندچنین بگویند که حضرت خواست حکومت فاسد یزید را کنار بزند و خود،یک حکومت تشکیل دهد. این هدف قیام ابی عبدالله علیه السلام بود . این حرف ،نیمه درست است؛نمی گویم غلط است. اگر مقصود از این حرف ،این است که آن بزرگوار برای تشکیل حکومت قیام کرد،به این نحو که اگر ببینید نمی شود انسان به نتیجه برسد،بگوید نشد دیگر،برگردیم ؛این غلط است. بله ؛کسی که به قصد حکومت حرکت می کند،تا آنجا پیش می رود که ببیند این کار،شدنی است . تا دید احتمال شدن این کار ،یا احتمال عقلایی وجود ندارد،وظیفه اش این است که بر گردد. اگر هدف ،تشکیل حکومت است،تا آنجا جایز است انسان برود که بشودرفت .آنجا که نشود رفت ،باید برگشت .اگر آن کسی که می گوید هدف حضرت از این قیام،تشکیل حکومت حقه علوی است ، مرادش این است ،این درست نیست. برای اینکه مجموع حرکت امام ،این را نشان نمی دهد.
در نقطه مقابل ،گفته می شود:نه آقا،حکومت چیست ؟حضرت می دانست که نمی تواند حکومت تشکیل دهد،بلکه اصلا آمد تا کشته و شهید شود !این حرف هم مدتی برسر زبان ها خیلی شایع بود. بعضی با تغبیرات زیبای شاعرانه ای هم این را بیان می کردند.حتی من دیدم بعضی از علمای بزرگ ما هم این را فرمود ه اند. این حرف که اصلا حضرت قیام کرد برای اینکه شهید شود،حرف جدیدی نبوده است. گفت :چون با ماندن نمی شود کاری کرد ،پس برویم باشهید شدن ،کاری بکنیم !این حرف را هم،ما در اسناد و مدارک اسلامی نداریم که برو خودت را به کام کشته شدن بیانداز؛ ماچنین چیزی نداریم.شهادتی را که ما در شرع مقدس می شناسیم و در روایات وآیات قرآن از آن نشان می بینیم،معنایش این است که انسان به دنبال هدف مقدسی که واجب یا راجح است ،برود و در آن راه ،تن به کشتن هم بدهد.این،آن شهادت تعبیر شاعرانه چنینی که،خون من پای ظالم را بلغزاند و او را به زمین بزند؛اینها،آن چیزی نیست که مربوط بدان حادثه به آن عظمت است.دراین هم بخشی از حقیقت هست؛اما هدف حضرت ،این نیست . پس به طور خلاصه،نه می توانیم بگوییم که حضرت قیام کرد برای تشکیل حکومت و هدفش تشکیل حکومت بود،و نه می توانیم بگوییم حضرت برای شهید شدن قیام کرد. امام حسین علیه السلام هدف دیگری داشت؛ منتها رسیدن به آن هدف دیگر، حرکتی را می طلبید که این حرکت، یکی از دو نتیجه را داشت، حکومت یا شهادت، البته حضرت برای هر دو هم آمادگی داشت، هم مقدمات حکومت را آماده کرد و می کرد؛ هم مقدمات شهادت را آماده کرد و می کرد. هم برای این توطین نفس می کرد، هم برای آن، هر کدام هم می شد، درست بود و ایرادی نداشت؛ اما هیچ کدام هدف نبود؛ بلکه دو نتیجه بود. هدف, چیزی دیگری است. هدف آن بزرگوار عبارت بود از انجام دادن یک واجب عظیم از واجبات دین که آن واجب عظیم را هیچ کس قبل از امام حسین- حتی خود پیغمبر - انجام نداده بود نه پیغمبر این واجب را انجام داده بود نه امیرآلمومنین نه امام حسن مجتبی واجبی بود که در بنای کلی نظام فکری و ارزشی و عملی اسلام جای مهمی دارد با وجود اینکه این واجب خیلی مهم و بسیار اساسی است تا زمان امام حسین به این واجب عمل نشده بود عرض می کنم که چرا عمل نشده بود امام حسین باید این واجب را عمل می کرد تا درستی برای همه ی تاریخ باشد .این واجب هم باید به وسیله امام حسین علیه السلام انجام می گرفت تا درستی عمل برای مسلمانان و برای طول تاریخ باشد حالا چرا امام حسین این کار را بکند؟ چون زمینه انجام این واجب در زمان امام حسین پیش آمد اگر این زمینه در زمان امام حسین پیش نمی آمد مثلا در زمان امام علی النقی علیه السلام پیش می آمد همین کار را امام علی النقی علیه الصلاه والسلام می کرد و حادثه عظیم و ذبح عظیم تاریخ اسلام امام علی النقی می شد.
به طور طبیعی انجام این واجب، به یکی از دو نتیجه می رسد؛ یا نتیجه اش این است که به قدرت و حکومت می رسد؛ اهلاً و سهلاً، امام حسین حاضر بود. اگر حضرت به قدرت هم می رسد، قدرت را محکم می گرفت و جامعه را مثل زمان پیغمبر و امیرالمومنین اداره می کردذ. یک وقت هم انجام این واجب، به حکومت نمی رسد، به شهادت می رسد. برای آن هم امام حسین حاضر بود. خداوند امام حسین و دیگر ائمه بزرگوار را طوری آفریده بود که بتوانند بارسنگین آن چنان شهادتی را هم که برای این امر پیش می آمد، تحمل کنند و تحمل هم کردند.
پیغامبر اکرم و هر پیغمبری وقتی که می آید، یک مجموعه احکام می آورد، این احکامی را که پیغمبر می آورد، بعضی فردی است و برای این است که انسان خودش را اصلاح کند؛ بعضی اجتماعی است و برای این است که دنیای بشر را آباد و اداره کند و اجتماعات بشر را به پا بدارد. مجموعه احکامی است که به آن نظام اسلامی می گویند.
دو نوع انحراف داریم: یک وقت مردم فاسد می شوند خیلی وقت ها چنین چیزی پیش می آید اما احکام اسلامی از بین نمی رود یک وقت مردم که فاسد می شوند حکومت ها هم فاسد می شوند علما و گویندگان دین هم فاسد می شوند از آدم های فاسد اصلا دین صحیح صادر نمی شود قرآن و حقایق را تحریف می کنند خوب ها را بد بدها را خوب منکر را معروف و معروف را منکر می کند خطی را که اسلام مثلا به این سمت کشیده است صدو هشتاد درجه به سمت دیگر عوض می کند. اگر جامعه منحرف شد باید کاری کرد خدا حکمی در اینجا دارد در جوامعی که انحراف به حدی پیش می آید که خطر انحراف اصل اسلام است. خدا تکلیفی دارد خدا انسان را در هیچ قضیه ای بی تکلیف نمی گذارد پیغمبر این تکلیف را فرموده است قرآن و حدیث گفته اند اما پیغمبر که نمی تواند به این تکلیف عمل کند چرا نمی تواند؟ چون این تکلیف را آن وقتی می شود عمل کرد که جامعه منحرف شده باشد جامعه در زمان پیغمبر و زمان امیر المومنین که به آن شکل منحرف نشده است در زمان امام حسن که معاویه در راس حکومت است اگر چه خیلی از نشانه های آن انحراف پدید آمده است، اما هنوز به آن حدی نرسیده است که خوف تبدیل کلی اسلام وجود داشته باشد شاید بشود گفت برهه ای از زمان چنین وضعیتی هم پیش آمد اما در آن وقت فرصتی نبود که این کار انجام گیرد موقعیت مناسبی نبود این حکمی که جزو مجموعه احکام اسلامی است اهمیتش از خود حکومت کمتر نیست چون حکومت یعنی اداره جامعه اگر جامعه به تدریج از خط خارج و خراب و فاسد شد، و حکم خدا تبدیل شد اگر ما آن حکم تغییر وضع و تجدید حیات یا به تعبیر امروز انقلاب اگر آن حکم انقلاب را نداشته باشیم این حکومت به چه دردی می خورد پس اهمیت آن حکمی که مربوط برگرداندن جامعه منحرف به خط اصلی است از اهمیت خود حکومت کمتر نیست شاید بشود گفت که اهمیتش از جهاد با کفار بیشتر است شاید بشود گفت اهمیتش از امر به معروف و نهی از منکر معمولی در یک جامعه اسلامی بیشتر است حتی شاید بشود گفت اهیمت این حکم از عبادات بزرگ الهی و از حج بیشتر است چرا؟ به خاطر اینکه در حقیقت این حکم ،تضمین کننده زنده شدن اسلام است ؛بعد از آنکه مشرف به مردن است ، یامرده و از بین رفته است.
یکی از جانشینان پیغمبر ،وقتی در زمانی واقع شود که آن انحراف ،به وجود آمده است.البته به شرط اینکه موقعیت مناسب باشد چون خدای متعال به چیزی که فایده ندارد تکلیف نکرده است اگر موقعیت مناسب نباشد هر کاری بکند فایده ای ندارد و اثر نمی بخشد باید موقعیت مناسب باشد البته موقعیت مناسب بودن هم معنای دیگری دارد نه اینکه بگوییم چون خطر دارد پس موقعیت مناسب نیست مراد این نیست باید موقعیت مناسب باشد یعنی انسان بداند این کار را که کرد نتیجه ای بر آن مترتب می شود. یعنی ابلاغ پیام به مردم خواهد شد مردم خواهند فهمید و در اشتباه نخواهند ماند این آن تکلیفی است که باید یک نفر انجام می داد در زمان امام حسین علیه السلام هم آن انحراف به وجود آمده هم آن فرصت پیدا شده است. پس امام حسین باید قیام کند زیرا انحراف پیدا شده است برای اینکه بعد از معاویه به حکومت رسیده است که حتی ظواهر اسلام را رعایت نمی کند.
اینکه می گوییم موقعیت مناسب است یعنی فضای جامعه اسلامی طوری است که ممکن است پیام امام حسین به گوش انسان ها در همان زمان و در طول تاریخ برسد. اگر در زمان معاویه امام حسین می خواست قیام کند پیام او دفن می شد این بخاطر وضع حکومت در زمان معاویه است سیاست ها به گونه ای بود که مردم نمی توانستند حقانیت سخن حق را بشنوند لذا همین بزرگوار ده سال در زمان خلافت معاویه امام بود ولی چیزی نگفت کاری اقدامی و قیامی نکرد چون موقعیت آنجا مناسب نبود قبلش هم اما حسن علیه السلام بود ایشان هم قیام نکرد چون موقعیت مناسب نبود نه اینکه امام حسین و امام حسن اهل این کار نبودند امام حسن و امام حسین فرقی ندارند. امام حسین و امام سجاد فرقی ندارند امام حسین و امام علی النقی و امام حسن عسگری علیهم السلام فرقی ندارند البته وقتی که این بزرگوار این مجاهدت را کرده است مقامش بالاتر از کسانی است که نکردند اما اینها از لحاظ مقام امامت یکسانند برای هر یک از آن بزرگواران هم که پیش می آمد همین کار را می کردند و به همین مقام می رسیدند خب امام حسین هم در مقابل چنین انحرافی قرار گرفته است پس باید آن تکلیف را انجام دهند موقعیت هم مناسب است پس دیگر عذری وجود ندارد. کاری که در زمان امام حسین انجام گرفت نسخه ی کوچکش در زمان امام ما انجام گرفت منتها آنجا به نتیجه شهادت رسید اینجا به نتیجه حکومت این همان است فرقی نمی کند هدف امام حسین با هدف اما بزرگوار ما یکی بود این مطلب اساس معارف امام حسین است معارف حسینی بخش عظیمی از معارف شیعه است این پایه ی مهمی است و خود یکی از پایه های اسلام است پس هدف
عبارت شد از بازگرداندن جامعه ی اسلامی به خط صحیح چه زمانی آن وقتی که راه عوض شده است و جهالت و ظلم و استبداد و خیانت کسانی که مسلمین را منحرف کرده و زمینه و شرایط هم آماده است. این قیام و این حرکت در هر دو صورت فایده دارد چه به شهادت برسد چه به حکومت منتها هر کدام یک نوع فایده دارند باید انجام داد باید حرکت کرد.
این آن کاری بود که امام حسین انجام داد منتها امام حسین آن کسی بود که برای اولین بار این حرکت را انجام داد قبل از او انجام نشده بود چون قبل از او در زمان پیغمبر و امیرالمومنین چنین زمینه و انحرافی به وجود نیامده بود یا اگر هم در مواردی انحرافی بود زمینه مناسب مقتضی نبود. زمان امام حسین هر دو وجود داشت در باب نهضت امام حسین این اصل قضیه است پس می توانیم اینطور جمع بندی کنیم بگوییم امام حسین قیام کرد تا آن واجب بزرگی را که عبارت از تجدید بنای نظام و جامعه ی اسلامی یا قیام در مقابل انحرافات بزرگ در جامعه ی اسلامی است انجام دهد این از طریق قیام و از طریق امر به معروف و نهی از منکر است بلکه خودش یک مصداق بزرگ امر به معروف و نهی از منکر است. البته این کار گاهی به نتیجه حکومت می رسد امام حسین برای این آماده بود گاهی هم به نتیجه شهادت می رسد برای ان هم آماده بود می خواهیم قیام کنیم و این قیام ما هم برای اصلاح است نه برای این است که حتما باید به حکومت برسیم نه برای این است که حتما باید برویم شهید شویم نه می خواهیم اصلاح کنیم البته اصلاح کار کوچکی نیست.
خدای متعال در قیامت این ساکت بی تفاوت و بی عمل را هم به همان سرنوشتی دچار می کنند که آن ظلم را دچار کرده است یعنی با او در یک صف در یک جناح قرار می گیرد تا قبل از شروع قیام امام حسین علیه السلام خواص هم حاضر نبودند قدمی بردارند اما بعد از قیام امام حسین علیه السلام این روحیه زنده شد این آن درس بزرگی است که در ماجرای عاشورا در کنار درس های دیگر باید بدانیم عظمت این ماجرا این است .
فصل هفتم: حرکت زینب کبری و سفیران کربلا
ارزش و عظمت زینب کبری به خاطر موضوع و حرکت عظیم انسانی و اسلامی او بر اساس تکلیف الهی است. کار او تصمیم او نوع حرکت او، به او اینطور عظمت بخشید هر کس چنین کاری بکند ولو دختر امیر المومنین علیه السلام هم نباشد عظمت پیدا می کند بخش عمده این عظمت از اینجاست که اولا موقعیت را شناخت هم موقعیت قبل از رفتن امام حسین علیه السلام به کربلا، هم موقعیت حوادث کشنده بعد از شهادت امام حسین را و ثانیا طبق هر موقعیت یک انتخاب کرد این انتخاب ها زینت را ساخت قبل از حرکت به کربلا بزرگانی مثل ابن عباس و ابن جعفر و چهره های نامدار صدر اسلام که ادعای فقاهت و شهامت ریاست و آقازادگی و امثال اینها را داشتند گیج شدند و نفهمیدند چه کار باید بکنند ولی زینت کبری گیج نشد و فهمید که باید این راه را برود و امام خود را تنها نگذارد و رفت نه اینکه نمی فهمید راه سختی است او بهتر از دیگران حس می کرد او یک زن بود زنی که برای ماموریت از شوهر و خانواده اش جدا می شود و به همین دلیل هم بود که بچه های خورد سال و نوباوگان خود را هم به همراه برد حس می کرد که حادثه چگونه است در آن ساعت های بحرانی آن ساعت های بحرانی که قوی ترین انسان ها نمی توانند بفهمند چه باید بکنند او فهمید و امام خود را پشتیبانی کرد و او را برای شهید شدن تجهیز نمود بعد از شهادت حسین ابن علی هم که دنیا ظلمانی شد و دلها و جانها و آفاق عالم تاریک گردید. این زن بزرگ یک نوری شد و درخشید زینب به جایی رسید که فقط والاترین انسان های تاریخ بشریت یعنی پیامبران می توانند به آنجا برسندواقعا کربلا بدون زینب کربلا نبود. عاشورا بدون زینب کبری آن حادثه تاریخی ماندنی نمی شد آنچنان شخصیت دختر علی علیه السلام در این حادثه از اول تا آخر بارز وآشکار است که انسان احساس می کند یک حسین دوم است در پوشش یک زن در لباس دختر علی غیر از اینکه اگر زینب نبود بعد از عاشورا چه میشد شاید امام سجاد هم کشته می شد شاید پیام امام حسین به هیچ کس نمی رسید در همان دورانی که قبل از شهادت حسین ابن علی علیه السلام هم بود زینب مثل یک غم خوار صدیق کسی با بودن او امام حسین احساس تنهایی نمی کرد احساس خستگی نمی کرد یکی چنین نقشی را انسان در چره ی زینب و در کلمات و حرکات زینب علیها سلام مشاهده می کنند دوبار زینب احساس اضطراب کرد و به امام حسین این اضطراب را ذکر کرد یک بار در یکی از منازل بود بعد از ماجرای خبر شهادت جناب مسلم بود که حضرت آمدند و چیزهایی را نقل کردند وخبرهای گوناگونی می رسید حضرت زینتب بالاخره هم یک زن هست با عواطف پیغمبر هم در عین صلابت در عین قدرت در عین شجاعت در عین مقاومت در مسائل مظهر چشمه جوشان و زلال لطافت انسانی ترحم انسانی هم باز همین خانواده هست.
می دانند مسئله شهادت و اسارت است اما در عین حال آنچنان هیجان حوادث او را زیر فشار می گذارد که به امام حسین مراجعه می کنند اینجا امام حسین چیز زیادی به او نگفتند فرمودند چیزی نیست هر چه خدا بخواهد همان پیش خواهد آمد.اول شب عاشورا آنجا هم آنجایی هست که زینت کبری علیها سلام شاید بتوان گفت بی تاب شد از شدت غم فهمیدند امام حسین دارد خبر مرگ خودش را می دهد اما خودم را نگه داشتم ناگهان نگاه کردم دیدم عمه ام زینب به شدت ناراحت شد برخواست رفت به خیمه برادر گفت برادر جان می بینم خبرم مرگ خودت را می دهی ما تا به حال دلمان به تو خوش بود وقتی پدرمان از دنیا رفت گفتیم برادرانمان هستند برادرم امام حسن وقتی به شهادت رسید من گفتم برادرم امام حسین هست سالها به تو دل خوش کردم به اتکای تو بوده ام امروز می بینم هم تو خبر مرگ می دهی البته زینب کبری حق دارد ناراحت باشد من تصور می کنم وضعیتی که آن روز برای زینب وجود داشته یک وضعیت استثنایی است هیچ کدام از زن ها را و حتی امام سجاد را نمی توانیم با وضع زینب مقایسه کنیم وضعشان را بسیار وضع زینب وضع سخت و طاقت فرسایی بوده تمام مردها در روز عاشورا به شهادت رسیدند عصر عاشورا یک نفر مرد توی تمام این خیمه گاه نبود مگر امام سجاد که او هم مریض بود آنجا افتاده بود و شاید در حالت اغما به سر می برد حالا شما ببینید این خیمه گاه و اردوگاهی که در او هشتاد نفر هشتادو چهار نفر زن و بچه هستند در میان دریای دشمن محاصره اند اینها چقدر کار دارند بعضی تشنه اند بعضی گرسنه اند یا بشود گفت همه تشنه اند و همه گرسته اند دلها همه لرزان و خائف است جسدهای شهدا همه قلم قلم شده روی زمین افتاده است بعضی برادر اینهایند بعضی فرزند اینهایند به هر حال یک حادثه ی بسیار تلخ و وحشت آوری است یک نفر باید این چمعیت را جمع کنند آن یک نفر زینب است زینب فقط این نبود که برادرش را از دست داده بود یا دو فرزندش را یا برادرهای دیگرش را یا اینهمه عزیزیان را و 18 نفر جوانان بنی هاشم و اصحاب وفادار را این هم بود و شاید این اهمیتش کمتر از آن هم نبود که در میان این دشمن بار سنگین اداره و حراست و مدیریت این خرگاه شکست خورده و پراکنده شده و متفرق شده را به عهده دارد حتی اما سجاد را هم بایستی اواداره کند در این چند ساعت دائما در حال حرکت، در حال دوندگی، پیش این بچه، پیش آن زن، پیش این مادر داغدیده پیش آن خواهر برادر از دست داده، پیش آن بچه کوچک، دائما بین این افراد حرکت می کند اینها را جمع می کند اینها را دلداری می دهد آنچیزی که موجب شد این شکست نظامی ظاهری تبدیل به یک پیروزی قطعی دائمی شود عبارت بود از منش زینب کبری نقشی که حضرت زینب بر عهده گرفت این خیلی چیز مهمی است این حادثه نشان داد که زن در حاشیه تاریخ نیست زن در متن حوادث مهم تاریخی قرار دارد . زینب سلام الله علیها نشان داد که می توان حجب و عفاف زنانه را تبدیل کرد به عزت مجاهدانه به یک جهاد بزرگ او زن تاریخ است این زن دیگر ضعیفه نیست نمی شود زن را ضعیفه دانست این جوهر زنان مومن این جور خودش را در شرایط دشمن نشان می دهد این زن است که الگو است الگو برای همه ی مردان بزرگ عالم و زنان بزرگ عالم انقلاب نبوی و انقلاب علوی را آسیب شناسی می کند. می گوید شماها نتوانستید در فتنه حق را تشخیص بدهید نتوانستید به وظیفه تان عمل کنید نتیجه این شد که جگر گوشه پیغمبر سرش بر روی نیزه رفت عظمت زینب را اینجا می شود فهمید.
وضعیت بعد از عاشورا در میان شیعیان و معتقدان به خط امامت وضعیت عجیبی بود وحشی گری مزدوران اموی و کاری که با خاندان پیغمبر چه در کربلا چه در کوفه و چه در شام انجام دادند همه ی مردم علاقه مند به خط امامت را مرغوب کرد البته می دانید که که زبدگان از اصحاب امام حسین علیه السلام در ماجرای عاشورا و یا در ماجرای توابین به شهادت رسیدند اما آن کسانی که باقی مانده بودند آنقدر جرات و شهامت که اجازه بدهد در مقابل قدرت سلطه جبار یزید و سپس مروان بتوانند حرف حق خودشان را بزنند نداشتند یک جمع مومن اما پراکنده بی تشکیلات مرعوب و در حقیقت از راه امامت عملا منصرف شدند این میراثی بود که از جمع شیعه برای امام سجاد باقی ماند اختناق زیاد، نیروی کمک بسیار ضعیف و امام سجاد باید برای حفظ جریان اسلام اصیل و مکتبی و واقعی دست به یک مبارزه ای بزند و این پراکنده ها را جمع بکند و آنها را به حکومت علوی یعنی حکومت اسلامی واقعی نزدیک کنند اولین بخش افتخار آمیز زندگی امام چهارم بخش اسارت اوست البته امام چهارم دو مرتبه اسیر شده است و دو مرتبه با غل و زنجیر به شام برده شده است بار اول از کربلا بود بار دوم از مدینه در زمان عبدالملک بن مروان امام سجاد که شخصیت عظمی است که در مقابل عبیدالله بن زیاد در مقابل انبوه جمعیت فریب خورده ی شام در دستگاه اموی در مقابل مامورین یزید نمی ترسد حرف حرق را می زند روشنگری می کند.
در آن دوران اصلی، بنای امام برکار زیر بنایی ملایم، حساب شده و آرام است ؛ که گاهی حتی ایجاب می کند با عبدالملک مروان هم در یک مجلس بنشیند و با او رفتاری معمولی و ملایم داشته باشد. اما در این فصل امام را به صورت یک انقلابی پر خروشی می بینید که کمترین سخنی را تحمل نمی کند ،و در برابر چشم همه، پاسخ های دندان شکن به دشمنان مقتدر خود می دهد.
در بازار کوفه هم صدا و هم زمان با عمه اش زینب و با خواهرش سکینه سخنرانی می کند و مردم را تحریک مینماید و حقایق را افشا می کند.در شام ،چه در مجلس یزید و چه در مسجد در برابر انبوه جمعیت ،حقایق را با روشن ترین بیان بر ملا می کند،و این گفتار ها و خطبه ها متضمن حقانیت اهل بیت برای خلافت،و افشای جنایت های دستگاه حاکم موجود،و هشدار تلخ و زننده به آن مردم غافل و ناآگاه است.
اینجا امام سجاد جز آنکه امام است، وباید زمینه کار آینده را برای حکومت الهی واسلامی فراهم کند،زبان گویای برای خون های ریخته شده عاشورا است. امام سجاد در اینجا در حقیقت خودش نیست ،بلکه زبان خاموش حسین (ع) باید در سیمای این جوان انقلابی در شام و در کوفه تجلی کند.اگر آنجا امام سجاد ،این چنین تند و برنده وتیز وصریح مسائل را بیان نکند، در حقیقت زمینه ای برای کار آینده او باقی نمی ماند،چون زمینه کار آینده او،خون جوشان حسین بن علی علیه اسلام بود ،چنان که زمینه برای همه قیام های تشیع در طول تاریخ ،خون جوشان حسین بن علی علیه اسلام است. نخست باید به مردم هشدار بدهد،سپس در پرتو این هشدار بتواند مخالفت های اصولی ،عمیق،متین و دراز مدت خود را آغاز کند. و این هشدار جز با این زبان تند و تیز امکان پذیر نیست.نقش امام سجاد (ع) در این سفر، نقش حضرت زینب (ع) بود ،یعنی پیام آور انقلاب حسین بن علی (ع) اگر مردم بدانندکه حسین کشته شد و چرا کشته شد وچگونه کشته شد ،آینده اسلام وآینده دعوت اهل بیت به نوعی خواهد بود و اگر ندانندنوع دیگری . بنابراین برای آگاهی و گسترش این شناخت در سطح جامعه، باید همه سرمایه ها را به کار انداخت وتا هرجا ممکن است این کار را انجام داد.
فصل هشتم: شرایط اجتماعی و سیاسی پس از حادثه کربلا
وقتی از ((تشکیلات پنهانی شیعه ))سخن می گوییم منظور یک تشکیلات منسجم کامل به شکلی که امروز در دنیا معمول است ،نمی باشد ؛بلکه منظورمان رابطه های اعتقادی است که مردم را به یکدیگر متصل میکند و وادار به فداکاری می نماید و به کارهای پنهانی بر می انگیزد و در نتیجه یک مجموعه را در ذهن انسان ترسیم می کند.
واقعه حره دقیقا در سال 63 هجری اتفاق افتاده است جریان به طور خلاصه به این صورت است که در سال 62 هجری جوان کم تجربه ای از بنی امیه والی مدینه شد او فکر کرد برای به دست آوردن دل شیعیان مدینه خوب است عده ای از آن ها را برای مسافرت و دیدار با یزید دعوت کنند و همین کار را هم کرد عده ای از سران مسلمانان و بعضی از صحابه و بزرگان مدینه را که قبلا از علاقه مندان به حضرت سجاد علیه السلام بردند برای رفتن به شام دعوت کرد که بروند با یزید مانوس شوند و این اختلافات کم شود اینان به شام رفتنند و با یزید ملاقات کردند و چند روزی مهمان او بودند و پذیرایی شدند و سپس یزید به هر کدام از آن ها مبالغ زیادی پول در حد پنجاه هزار درهم و صد هزار درهم داد و اینها به مدینه برگشتند هم اینکه به مدینه رسیدند چون فجایعی که دستگاه یزید اتفاق می افتاد دیده بودند زبان به انتقاد از یزید گشودند مسئله درست به عکس شد اینها به جای تعریف از یزید مردم را به جنایات او آگاه کردند و به مردم گفتند یزید چگونه می تواند خلیفه باشد در حالی که اهل شرب خمر بازی با سگ ها و اهل انواع فسق و فجور هست و ما او را از خلافت خلع کردیم عبدالله ابن حنظله یکی از مردان با شخصیت و موجه مدینه که پیشاپیش مردم علیه یزید قیام کردند و یزید را خلع و مردم را به سوی خود دعوت نمودند این حرکت موجب آن گردید که یزید از خود عکس العمل نشان دهد و در نتیجه یکی از سرداران پیر و فرتوت بنی امیه به نام مسلم ابن عقبه را همراه با عده ای به مدینه فرستاد و از او درخواست کرد که مردم مدینه را خاموش کنند مسلم بن عقبه به مدینه آمد و چند روزی شهر را به منظور در هم شکستن مقاومت مردم محاصره کرد سپس وارد شهر شد و آنقدر کشتار و ظلم کرد و فجایع به بار آورد که در تاریخ اسلام جز نمونه های کم نظیر است او چنان در کشتار و ظلم زیاده روی کرد که پس از آن حادثه او را مصرف نام گذاشتند و به او مصرف بن عقبه می گفتند آن حادثه بزرگترین وسیله از القاب دوستان و پیروان اهل بیت شد بخصوص در مدینه که عده ای گریخته اند که عده ای کشته شدند و گروهی از یاران خوب اهل بیت هم چون عبدالله بن حنظله و دیگران به شهادت رسیدند و جایشان خالی ماند این خبر به تمام اقطار عالم رسید و معلوم شد که دستگاه حکومت قاطعانه در مقابل حرکات ایستاده و اجازه هیچگونه اقدامی نمی دهد حادثه بعد که باز موجب سرکوب و ضعف شیعیان شد حادثه شهادت مختار در کوفه و تسلط عبدالملک بن مروان بر همه جهان اسلام بود.تسلط عبدالملک بر حکومت متوقف بر این بود که رقبای او از بین بروند مختار که مظهر تشییع بود قبل از روی کار آمدن عبدالملک به دست مسلم بن زبیر نابود شد ولی عبدالملک می خواست به دنباله های حرکت مختار و غیره و حرکت های دیگر تشییع خط پایان بکشد و همین کار را کرد و در حقیقت شیعه در عراق به ویژه کوفه که در آن زمان یکی از مراکز اصلی شیعه بود دچار رکود و خاموشی شد.
در هر صورت این حوادث از حادثه عاشورا شروع شد و دنباله هایی داشت از قبیل واقعه حره سرکوب کردن حرکت توابین در عراق و شهادت مختار و شهادت ابراهیم بن مالک اشتر نخعی و دیگر بزرگان شیعه که پس از شهادت این عده حرکت خواهانه چه در مدینه و چه در کوفه که دو مرکز اصلی تشیع بود سرکوب شد و اختناق شدیدی نسبت به تشیع در عالم اسلام به وجود آمد و پیروان ائمه علیه السلام در نهایت قربت و تنهایی باقی ماند یکی عامل دیگر در کنار این رعب به وجود آمد و آن انحطاط فکری مردم در سر تا سر دنیای اسلام بود که ناشی از بی عنایتی به تعلیمات دین در دوران بیست ساله گذشته بود از بس تعلیم دین و تعلیم ایمان و تفسیر آیات و بیان حقایق از زمان پیغمبر در دوران بیست سال بعد از سال 40 هجری به این طرف مهجور شد مردم از لحاظ اعتقاد و مایه های ایمانی به شدت پوچ و تو خالی شده بودند.
بزرگترین خواننده ها و نوازنده ها و عشرت طلب های دنیای اسلام یا مال مدینه اند یا مال مکه هر وقت خلیفه در شام دلش برای غنا تنگ می شد یک خواننده و نوازنده ای می خواست می فرستاد تا از مدینه یا مکه خواننده و یا نوازنده هایی معروف مغنی ها و خنیاگران را برای او ببرند بدترین و هرزه دار ترین شعرا در مکه و مدینه بود مهبط و وحی پیغمبر و زادگاه اسلام مرکز فحشا و فساد شده بود خوب است ما اینها را درباره مدینه و مکه بدانیم .
فصل نهم: امام سجاد
در ذهن اغلب سیره نویسان و تحلیل گران این طور وارد شده است که این بزرگوار در گوشه ای نشسته و به عبادت مشغول بود و کاری به سیاست نداشت. بعضی از مورخان و سیره نویسان این مسئله را با صراحت بیان کرده اند و آنهایی که با صراحت این چنین نگفته اند، برداشتشان از زندگی امام سجاد چیزی جز این نیست و این معنی را در القابی که به امام داده می شود و تعبیراتی که از ایشان می شود.
(سیرة هر کسی به معنای واقعی کلمه، آنگاه روشن میشود که ما جهتگیری کلی آن شخص را بدانیم و سپس به حوادث جزئی زندگی او بپردازیم. اگر آن جهت گیری کلی دانسته شد، آن حوادث جزئی هم معنی پیدا میکند؛ اما اگر چنانچه آن جهت گیری کلی دانسته نشد یا غلط دانسته شد، آن حوادث جزئی هم بیمعنی ای دارای معنی نادرستی خواهد شد، و این مخصوص امام سجاد (ع) یا سایر امامان نیست بلکه این اصل در مورد زندگی همه صدق میکند.)
به نظر ما پس از صلح مام حسن (علیه السلام) که در سال چهل اتفاق افتاد، اهل بیت پیامبر به این قانع نشدند که در خانه نشسته و تنها احکام الهی را آنچنان که میفهمند بیان کنند، بلکه از همان آغاز صلح، برنامة همة امامان این بود که مقدمات را فراهم کنند تا حکومت اسلامی به شیوه ای که مورد نظرشان بود، بر سر کار آورند، و این را به روشنی در زندگی و سخنان امام مجتبی (ع) می بینیم کار امام حسن(ع) کار بنیانی و بسیار عمیق و زیربنایی بود، ده سال امام حسن با همان چگونگیها زندگی کردند. در این مدت افرادی را دور خود جمع کرده و پرورش دادند. عدهای در گوشه و کنار با شهادت خودشان، با سخنان مخالفتآمیز خودشان با دستگاه معاویه مخالفت کرده و در نتیجه آنها را تضعیف نمودند.
پس از آن نوب به امام حسین (ع) رسید. آن بزرگوار نیز همان شیوه را در مدینه و مکه و جاهای دیگر دنبال کردند، تا اینکه معاویه از دنیا رفت و حادثة کربلا پیش آمد. گرچه حادثة کربلا قیامی بسیار مفید و بارور کننده برای آیندة اسلام بود، اما به هر حال آن هدفی را که امام حسن و امام حسین دنبال میکردند به تاخیر انداخت، برای اینکه مردم را مرعوب کرده، یاران نزدیک امام حسن و امام حسین را به دم تیر برده و دشمن را مسلط نمود و این جریان بهطور طبیعی پیش میآمد. اگر قیام امام حسین (ع) به این شکل نبود، حدس بر این است که پس از او و در آیندهای نزدیک امکان حرکتی که حکومت را به شیعه بسپارد وجود داشت. البته این سخن بدین معنا نیست که قیام امام حسین علیه السلام بیاد انجام نمیگرفت بلکه شرایطی که در قیام امام حسین بود، شرایطی بود که ناگزیر باید آن قیام در آن هنگام انجام میگرفت و در این هیچ شکی نیست. لکن اگر آن شرایط نبود و اگر امام حسین در آن جریان شهید نمیشد احتمال زیادی بود که آیندة مورد نظر امام حسن علیهالسلام بهزودی انجام گیرد. بنابراین در کل زندگی امام سجاد ما باید در جستو جوی این هدف کلی و خطمشی اصلی باشیم و بی تردید بدانیم که امام سجاد (ع) درصدد تحقیق همان آرمانی بودند که امام حسن و امام حسین آن را دنبال میکردند.
تمام جملاتی که آن حضرت بیان کردند و حرکاتی که داشتند و دعاهایی که خواندند و مناجاتها و راز و نیازهایی که به صورت صحیفة سجادیه در آمد است، تمام اینها را با توجه به آن خط کلی باید تفسیر کرد، و همچنین موضعگیری گیریهای امام در طول مدت امامت:
1- موضعگیری در برابر عبیداللهبنزیاد و یزید که بسیار شجاهانه و فداکارانه بود.
2- موضعگیری در مقابل مسرفبن عقبه، کسی که در سال سوم حکومت یزید ئ به امر او، مدینه را ویران کرد و اموال مردم را غارت نمود. در اینجا موضعگیری امام بسیار نرم و ملایم بود.
3- حرکت امام در رویارویی با عبدالملکبن مروان، قویترین و هوشمندترین خلفای بنیامیه، که گاهی تند وگاهی ملایم بود.
4- برخورد با عمربین عبدالعزیز،
5- برخوردهای امام با اصحاب و یاران، و توصیه که به دوستانشان داشتند
6- بر خورد با علمای درباری و وابسته به دستگاههای ستمگر حاکم. تمام این برخوردها و حرکتها را باید با دقت بررسی کرد. اگر چنانچه با این توجه، وارد زندگی امام سجاد بشویم، آن بزرگوار را انسانی مییابیم که در راه این هدف مقدس که عبارت است از تحقق بخشیدن به حکومت خدا در زمین، و عینیت بخشیدن به اسلام، تمام کوشش خود را به کار برده و از پختهترین و کارآمدترین فعالیتها بهره گرفته است، و قافلة عاشورا در کمال پراکندگی و آشفتگی بود، تا اندازة چشمگیری پیش برده است و دو ماموریت بزرگ و مسئولیت اصلی را – که به آن اشاره خواهیم کرد – که امامان ما هر دو را با هم به عهده داشتند، جامة عمل پوشانده است و سیاست و شجاعت و دقت و ظرافت در کارها را رعایت کرده است، این سلاح را بگیر، این امانتی است بهدست تو، هنگامی که صندوق را گشودند، در آن قرآن و کتاب بود.
من تصورم این است که آن سلاح رمز فرماندهی انقلابی است و آن کتاب رمز تفکر ایدئولوژی اسلامی است، و امام آن را به امام پس از خودش سپرده است.
باید دین مردم درست میشد، باید اخلاق مردم درست میشد، باید مردم از این غرقاب فساد بیرون میآمدند، باید دوباره جهتگیری معنوی، که لب لباب دین و روح اصلی دین همان جهتگیری معنوی است، در جامعه احیا میشد. لذا شمانگاه میکنید، میبینید زندگی و کلمات امام سجاد زهد است. بعضی فکر میکنند اگر امام سجاد میخواست در مقابل دستگاه بنیامیه مقاومت کند بایستی او هم علم مخالفت را بر می داشت و یا اینکه مثلا به مختار یا عبداللهبن حنظله ملحق می شد و یا اینکه رهبری آنها را به دست میگرفت و آشکارا مقاومت مسلحانه میکرد. با در نظر گرفتن و ضعیت زمان حضرت سجاد (ع) میفهمیم که این تفکر با توجه به هدف ائمه (ع) یک تفرک نادرسی است.
اگر ائمه (ع) از جمله امام سجاد علیه السلام در آن شرایط می خواستند به چنین حرکات آشکار و قهرآمیزی دست بزنند، یقینا ریشة شیعه کنده میشد و هیچ زمینهای برای رشد مکتب اهلبیت و دستگاه ولایت و امامت در دوران بعد باقی نمیماند، بلکه همه از بین میرفت و نابود میشد. لذا میبینیم امام سجاد(ع) در قضیة مختار اعلام هماهنگی نمیکنند، گرچه در بعضی از روایات آمده است که ارتباطاتی پنهانی با مختار داشتند، ولی هیچ شکی نیست که آشکارا با او هیچ روابطی نداشتهاند و حتی در بعضی از روایات گفته میشود که اما سجاد نسبتب به مختار بدگویی میکنند، و این هم خیلی طبیعی به نظر میرسد که این یک عمل تقیهآمیزی باشد که رابطهای بین آنها احساس نشود.
البته اگر مختار پیروز میشد حکومت را بهدست اهلبیت میداد، اما در صورت شکست اگر البته مختار پیروز میشد حکومت را بهدست اهلبین می داد، اما در صورت شکست اگر بین اما سجاد و او رابطة مشخص و واضحی وجود می داشت یقینا نقمت آن، دامن اما سجاد(ع) و شیعیان مدینه را هم میگرفت و رشتة تشیع قطع میشد. لذا امام سجاد هیچگونه رابطة آشکاری را با او برقرار نمیکنند.
روایاتی در بعضی از کتب- از جمله بحارالانوار - هست که حاکی از اظهار تذلل حضرت سجاد پیش مسلمبن عقبه است و من هم این روایتها را تکذیب قطعی میکنم برای اینکه
در ملاقات امام سجاد با مسلمبین عقبه روایات متعددی هست که هیچکدام با همدیگر سازگار نیستند و چون برخی از آن روایات با منش و روش ائمه منطبقتر و سازگارتر است، ما آنها را میپذیریم و بهطور طبیعی قبول میکنیم. وقتی ما آنها را قبول کردیم، آن روایات بهکلی مردود خواد شد و من شک ندارم که آن روایات نادرست است. به هر حال آنگونه رفتاری که در برخی از آن روایات هست از امام سجاد (ع) صادر نشده، لکن شک هم نیست که حضرت برخورد خصمانه با مسلمبین عقبه نکردند، چرا که اگر آنچنان برخوردی داشتند، حضرت را به قتل می رساند و این برای جریان فکری امام حسین (ع) که باید به وسیلة امام امام سجاد(ع) تعقیب میشد، خسارت جبرانناپذیری بود.
البته دستگاه عبدالملک – که بیشترین دوران امامت سیو چند سالة امام سجاد را این حکومت گرفته – کمال اشراف و نظارت را بر زندگی امام سجاد (ع) داشت، جاسوسهایی گماشته بودند که وضع زندگی امام سجاد - حتی مسئله داخلی و خصوصی آن حضرت – را به او گزارش می دادند.
حکومت اسلامی در آن شرایط چگونه به وجود میآید؟ این به چند چیز نیازمند است:
1- باید اندیشة درست اسلامی که ائمه (ع) حامل واقعی آن هستند و همین اندیشه است که باید مبنای حکومت اسلامی قرار بگیرد، تدوین و تدریس و منتشر شود. بعد از اینکه در طول سالیان متمادی، جامعة اسلامی از تفکر درست اسلامی جدا مانده، چگونه می توان حکومتی بر مبنای تفکر اصیل اسلامی به وجود آورد، در حالی که زمینهسازی فکری میان مردم انجام نگرفته باشد و آن احکام اصیل تدوین نشده باشد. بزرگترین نقش امام سجاد (ع) این است که تفکر اصیل اسلامی یعنی توحید، نبوت، مقام معنوی انسان، ارتباط انسان با خدا و بقیة چیزها را تدوین کرده است و مهمترین نقش صحیفة سجادیه همین بود. در همان وقتی که همة مردم دنیای اسلام در جهت مادی گری و بهسوی حرکات و انگیزههای مادی سیر میکردند و از شخص خلیفه که عبد الملک مروان است – تا علمای اطرافی او – از جمله محمدبن شهاب زهری که بعدا از این علماء درباری اسلامی خواهد آورد – همه فکر خودخواهی و دنیا را تعقیب میکنند امام سجاد (ع) به مردم خطاب میکند و چنین می گوید: «أَلَا حُرٌّ یَدَعُ هَذِهِ اللُّمَاظَةَ لِأَهْلِهَا» آیا آزاد مردی نیست که این پسماندة دهان سگ را ابرای اهشل بگذارد. تفکر اسلامی در این جمله عبارت است از: هدفگیری معنویات و حرکت در راه رسیدن به آرمانهای معنوی و اسلامی، و انسان را در رابطه با خدا و در رابطه با تکالیف قرار دادن، و این درست نقطة مقابل آن چیزی است که حرکت مادی مردم آنروز ایجاد میکرد.
تفکر درست اسلامی بهصورت واقعی خود در فضای جامعه اسلامی مفوظ بماند و از بین نرود. این اولین کار امام سجاد بود.
2- آشنا کردن مردم نسبت به حقانیت آن کسانی که حکومت باید بهدست آنها تشکیل شود در حالی که تبلیغات ضد خاندان پیامبر در طول دهها سال تا دوران امام سجاد (ع). غوغا کرده و عالم اسلام را پر کرده و احادیث مجعول فراوانی از قول پیامبر در خلاف جهت حرکت اهل بیت و حتی در مواردی مشتمل بر سب و لعن اهلبیت جعل شده و در بین مردم پخش شده بود، و مردم هیچگونه آگاهی از مقام معنوی و واقعی اهلبیت نداشتند، چگونه می توان حکومتی بهدست اهل بیت تشکیل داد؟
بنابراین یکی زا اهداف و حرکتهای مهم دیگر امام سجاد این است که می بایست مردم را نسبت به حقانیت اهلبیت و اینکه مقام ولایت و امامت و حکومت حق اینها است و اینان، خلیفة واقعی پیامبر هستند، روشن سازند و مردم نیز میبایست به این مسئله آشنا شوند و این مطلب ضمن اینکه جزو ایدئولوژی و تفکر اسلامی است، در عین حال ماهیت سیاسی دارد، یعنی یک حرکت سیاسی است بر ضد دستگاه حاکم.
3- امام سجاد (ع) باید تشکیلاتی بهوجود میآورد که آن تشکیلات بتواند محور اصلی حرکتهای سیاسی آینده باشد. در جامعهای مردم بر اثر اختناق و فقر و فشارهای مالی و معنوی و هم نوعی، به تنهایی و جدایی و دوری و از هم گسستگی عادت کردهاند، حتی شیعه تحت آنچنان فشار و ارعابی قرار گرفتهاند که تشکیلاتشان متلاشی شده است، امام سجاد (ع) چگونه میتواند دست تنها یا با یک عده افراد غیر منظم و غیر متشکل کار خود را آغاز کند؟ بنابراین کار دیگر اما سجاد (ع) این است که تشکیلات شیعی را بهراه بیاندازد. این چیزی که از دیدگاه ما از دوران امیرالمؤمنین (ع) وجود داشته و سپس در ماجرای عاشورا و واقعة حره و واقعة مختار تقریبا زمینههایش متلاشی شده، این را نوسازی و بازسازی کند. نتیجة اینکه امام سجاد (ع) سه کار اصلی دارد:
اول: تدوین اندیشة اسلامی بهصورت درست و طبق ما انزل الله، پس از آنکه مدتهایی بر تحریف یا فراموشی این اندیشه گذشته است.
دوم: اثبات حقانیت اهلبیت و استحقاق آنها نسبت به خلافت و ولایت و امامت.
سوم: ایجاد تشکیلات منسجم برای پیروان آل محمد (ص) یعنی پیروان تشیع،
این سه کار اصلی است که ما باید بررسی کنیم و ببینیم در دوران حیات امام سجاد (ع) کدامیک از این سه کار در دست انجام بوده است. در کنار این سه کار، کارهای دیگری هم وجود دارد که اینها کارهای حاشیهای یا ضمنی است. از جمله اینکه گاهی اظهاراتی و حرکاتی از خود امام یا از طرف یاران ایشان انجام بگیرد که آن فضای اختناق را تا حدودی باز کند. یکی دیگر از کارهای حاشیهای، دست و پنجه نرمکردنهای خفیفی با دستگاههای حکومتی یا وابستگان به آنها است، مثل قضایایی که بین امام سجاد (ع) و عبدالملک بارها اتفاق افتاده است. اگر کسی با همین مقدرا که من بیان کردم وارد شود در رویات اخلاقی، موعظهها، نامهها و دیگر روایاتی که از زبان امام سجاد (ع) نقل شده و یا برخوردهایی که در زندگی امام سجاد بوده تمام آنها برایش معنی پیدا میکند، یعنی خواهد دید که همة آن اظهارات و برخوردها در یکی از این سه خطی است که اشاره کردیم و اینها در کل برای ایجاد حکومت اسلامی است، البته امام در فکر این نبودند که حکومت اسلامی در زمان خودشان تشکیل شود چون میدانستند که این در آینده – یعنی در حقیقت در دوران امام صادق (ع) – تشکیل خواهد شد. وقتی ما زندگی امام سجاد را تحلیل میکنیم، اصیلترین منبعها برای این منظور، کلمات خود آن حضرت است. شما وقتی به این بیانات نگاه کنید، ضمن اینکه به ظاهر دارند مردم را موعظه و نصیحت میکنند، آنچه را که می خواهند در ذهن مردم جا بگیرد آن را به مردم القا میکنند و این بهترین نحو انتقال و القای ایدئولوژی و افکار درست است.
در اینجا کلمات امام را که در کتاب تحف العقول نقل شده است، مورد بررسی قرار میدهیم. یک نوع آن بیاناتی است که خطاب به عامة مردم است و از خود بیان هم پیداست که شنونده و خوانندة این بیان عدة خاصی از نزدیکان و خصیصین و از کادرهای امام سجاد نیستند. در این خطاب که به عامة مردم است. دائما به آیات استناد میشود. چرا که عامة مردمی که امام سجاد را به عنوان یک امام نگاه نمیکنند، برای حرفهایش دلیل میخواهند، استدلال میخواهند. به همین جهت امام یا به آیات استدلال میکنند یا با استعاره، از ایات کمک میگیرند.
ولی در بیان بعدی چون مخاطب مؤمناند اینطور نیست، زیرا آنها امام سجاد را میشناسند، و امام سجاد برای آنها که سخن او را قبول دارند، به آیات قرآن استناد نمیکنند. لذا از اول تا آخر که نگاه کنید، آیه قرآن بسیار کم است. امام یعنی آن کسی که هم ا مور دینی مردم دست اوست و هم امور دنیایی مردم. وقتی که اما سجاد (ع) میفرماید، از امامت، در قبر از تو سؤال میکنند، یعنی به تو میگویند که تو امام درستی انتخاب کرده بودی؟ و آن کسی که بر تو حکومت میکرد، آن کسی که رهبری جامعهات به دست او بود، آیا او به راستی امام بود؟ بهراستی آن همان کسی بود که خدا به امامت او راضی بود؟ به این مطلب مردم را نسبت به این مسئله حساس میکند، بیدار میکند. به این وسیله امامت را که آنروز دستگاه بنیامیه مایل نبود بهکلی راجع به آن صحبتی بشود، امام در روال موعظه، در ضمن یک گفتار، خطاب به عامة مردم، در ذهن مردم، بیدار میکند و زنده میکند. این یکی از روشهای خیلی آرام امام سجاد(ع) است. اول اینکه این بیانات که خطاب به عامة مردم است از نوع آموزش نیست، از نوع تذکر و یادآوری است. یعنی در این بیان، امام نمینشیند مسئله توحید را برای مردم باز کند و بشکافد، یا مسئله نبوت را برای مردم تفسیر کند. بلکه تذکر میدهد، یادآوری میکند از مسئله نبوت چرا؟ بهخاطر اینکه در جامة آنروز که امام سجاد در آن زندگی میکردند، هنوز فاصله تا زمان پیغمبر آن قدر نشده که عقاید اسلامی بهطور کلی انحراف پیدا کند و تحریف بشود. یادشان رفته بود، زندگی مادی موجب شده بود که مردم فکر اسلام و فکر اعتقاد به اسلام و گرایش به آن را به کلی فراموش کنند.
آنچنان جریانهای دنیایی ومادی در جامعه، مردم را زیر فشار گذاشته بود که اصلا فکر اینکه در زندگی انسان، برای مسابقه در معنویات و خیرات میدانی وجود دارد، از ذهن مردم خارج شده بود و کسی به فکر فرا گرفتن این نبود. اگر هم فرا میگرفتند، ظواهر و امور سطحی را فرا میگرفتند. برداشتی را که مردم در دوران رسول اکرم (ص) و همچنین در دوران متصل به زمان پیغبر اکرم از توحید داشتند، ان احساس و آن حساسیت را و آن درکشان را این مردم نداشتند. احتیاج به تذکر داشت که این درک پیدا کنند، چیزی نبود که تحریف شده باشد، تا بخواهند آن را تصصحیح کنند.
نوع دوم، بیاناتی است که خطاب به عهدة خاصی است. گرچه مشخص نیست که خطاب به کیست، اما کاملاً مشخص است که خطاب به عدهای است که آن با دستگاه حاکم مخالف بودند. و در حقیقت آنها پیروان امام و معتقدین به حکومت اهلبیت (ع) بودند.
این عده عبارتند از: مؤمن به اهلبیت (ع) و دوستان و نزدیکان آنان. امام، مردم را از دنیا پرهیز میدهند. از دنیا پرهیزدادن یعنی چه؟ یعنی مردم را از جذب شدن به جریانی که به انسان رفاه میدهد این در خطاب به مؤمنین است. در خطاب به عامة مردم این جهت کمتر به چشم می خورد. در خطاب به ع امة مردم – همانطور که قبلا گفته شد- آنچه که بیشتر به چشم می خورد این است که، مردم! متوجه خدا باشید، متوجه قبر و قیامت باشید، خودتان را برای فردا آماده کنید و مانند آن.
بنابراین مقصود امام از این نوع دوم سخن گفتن چیست؟ مقصود کادرسازی است. امام میخواهد از مؤمنین کادرهای لازم را برای هنگام لازم بسازد، لذا اینها را جذب شدن به قطبهای قدرت و جذب شدن به رفاه کاذب بر حذر میدارد. و بارها در این نوع دوم از رژیم حاکم یاد میکند، در حالی که در بیان قبلی به این صراحت نبود ولی اینجا حضرت سجاد (ع) بارها از دستگاه حاکم با زشتی یاد میکنند و آن را در کنار شیطان میگذارند. مبادا که با گناهکاران همنشین شوید، مراد از گناهکارا چه کسانیاند؟ همان کسانی که جذب دستگاه ظلم عبدالملکی شدهاند. مبادا نزدیک آنها بروید. مبادا به ستمگران کمک کنید. آیا باز هم همان امام مظلوم کم حرف بیماران که هیچ کار زندگی کار ندارد در ذهنتان مینشینند؟ امام یک عده از مؤمنین و دوستداران و طرفداران و هواداران خودش را جمع کرده و دارد با این کیفیت آنها را از نزدیک شدن به دستگاه ستمگر زمان و از فراموش کردن مبارزه منع و نهی میکند و نمیگذارد که آنها از طریق مبارزه منحرف بشوند. امام دارد آنها را شاداب و با طراوت و سرزنده نگه می دارد برای روزی که وجودشان بتواند در راه ایجاد حکومت اسلامی موثر باشد.
شما از جریانهای گذشته در دورانهای پیشین که پشت سر گذاشتهاید، از فتنههای انباشته و متراکم، و غرق شدن در این فتنهها حوادث و تجربههایی میتوانید از آن آزمایشها استفاده کنید و به آنها استدلال بر اجتناب و دوری از گمراهان و اهل بدعتها و مفسدین در زمین بنمایید.
یعنی شما تجربه در دستتان هست و میدانید که اهل بغی و فساد- یعنی همین حکام جور- هنگامی که مسلط شوند با شما چگونه عمل خواهند کرد؟ شما - با استناد به آزمون گذشته – هماکنون می دانی که باید از اینها جدا شوید و از اینها فاصله بگیرید و در مقابل اینان صفآرایی کنید. نشانه زاهدان در دنیا - که از دنیا چشم پوشده و به آن بیرغبتند – این است که هر دو دوست و یاری را که با آنان هم عقیده و همفکر و همدل و همخواست نیست، او را ترک میکنند. این آشکارا دعوت به یک «تشکیلات شیعی» است. اینها در این بیان میآموزند که بایستی به دیگران که خواستة آنها را دنبال نمیکنند، انگیزة آنها را ندارند و دنبال حکومت علوم و حکومت حق نیستند، باید به آنها غریبه و بیگانه باشند. البته رفت و آمد و معاشرت دارند اما این معاشرت مثل معاشرت ملت ایران است در دوران قبل از انقلاب با آن مثلا- بقال سر گذر که میدانستند ساواکی است یا فلان آجودانی که معلوم بود مواظب کار مردم است امام میفرماید: رفت و آمد و برخورد شما با کسانی که ارادة شما و فکر و راه شما را نمیپیمایند و ندارند و هدف نمیگیرند، بایستی رفتار غریبهوار و بیگانهوار باشد و آنها را باید تکر کرد.
امام سجاد یک نامهای دارن که این نامه خیلی مفصل است و به اندازة یک رسالة واقعی به اصطلاح ما است نامة حضرت که به یکی از دوستانشان نوشتهاند و در آن حقوق اشخاص و افراد را بر یکدیگر ذکر کردهاند. تمام این گونه حقوقی که تنظیم کنندة مناسبات میان افراد در نظام اسلامی است. خیلی آرام و بدون اینکه نامی از حکومت و مبارزه و نظام آینده بیاورد، مبانی مناسبات نظام آینده را ذکر کرده است که اگر یک روزی نظام حکومت اسلامی در دورة خود امام سجاد - که البته احتمالش تقریبا منتفی بود- یا در دورههای بعد پدید آمد، از پیش در ذهن مسلمانها مناسبات جاری بین مردم در آن نظام شکل گرفته و منظم شده باشد و یعنی مردم را با اسلامی که حکومتش در آینده بهوجود خواهد آمد، آشنا میکند، این هم یک نوع دیگر از بیانات امام سجاد(ع) است.
صحیفة سجادیه مجموعهای است از دعا دربارة همة موضوعاتی که انسان در یک زندگی بیدار و هوشمندانه به آن موضوعات توجه دارد. بیشتری تکیه در این دعاها به روابط قلبی و ارتباطات معنوی انسان است. مناجاتهای گوناگون، دهاهای گوناگون، خواستههای معنوی و تکاملزای فراوان و بیشمار در این کتاب هست و امام در ضمن این دعاها و به زبان دعا، انگیزههای یک زندگی اسلامی را در ذهن مردم بیدار و زنده میکند.
برای ایجاد یک جامعة اسلامی، زمینة فکری و ذهنی از همهچیز لازمتر و مهمتر است و این زمینة ذهنی و فکری در آن شرایطی که آن روز عالم اسلام وجود داشت، کاری بود که بایستی در طول سالیان درازی انجام بگیرد، و این همان کاری بود که امام سجاد با همة زحمت و توانفرسایی به عهده گرفت. دچار فتنه شدن، برای همه است و اما سجاد هم ممکن است به نوعی دچار فتنه شود، ولی در فتنه غرق نمیشود و محمدبن شهاب دچار فتنه می شود و در فتنه غرق می شود؛ اما آتش جهنم به امام سجاد (ع) نزدیک نمیشود، خداوند از علما خواسته که حقایق را برای مردم بیان کنند. این خلاصه ای از زندگی امام سجاد است. البته این نکته را هم اشاره کنم: علیرغم اینکه امام سجاد (ع) در دوران امامت پربار خود، که سیوچهار سال طول کشیده است، تعرض آشکاری با دستگاه خلافت نداشتند، ولی چیدن همان بساط پربار امامت و تعلیمم و تربیت تعداد زیادی از عناصر مؤمن و مخلص و گسترش دعوت اهلبیت، کار خود را کرد و دستگاه خلافت بنی امیه را نسبت به آن حضرت بدبین و اندیشناک کرد، بهطوری که به آن بزرگوار تعرضهایی هم نمودند، و لااقل یکبار آن حضرت را غل و زنجیر از مدینه به شام بردند.
نیست غل و زنجیر در ماجرای کربلا به گردن حضرت بسته باشند؛ ام در آن ماجرا یقینی است. یعنی حضرت را از مدینه سوار شتر کردند و با غل و زنجیر به شام بردند و در موارد متعدد دیگیری هم، مورد شکنجه و آزار مخالقان قرار گرفتند و سرانجام هم در سال نود و پنج هجری – در زمان خلافت ولیدبن عبدالملک - بهوسیلة عمال دستگاه خلافت مسموم شدند و به شهادت رسیدند.
فصل دهم: امام باقر
امام باقر در دوران امات خود، گامی پیش رفته و تلاش و مجاهدت شیعی را به سمت آخرین گام، مرحله ای فراتر بوده است؛ و همین است که شاخصة دوران امامت امام باقر را تشکیل میدهد. در مورد امام باقر علیه الصلاه والسلام حرفهای زیادی هست، منتها به دو نکته از زندگی آن حضرت من اشاره میکنم. یکی عبارت است از مبارزة آن حضرت با تحریف در معارف اسلامی و احکام اسلامی؛ این چیزی بود که در دوران امام باقر از همیشة پیش از زمان آن حضرت، مشروحتر و مبسوطتر و گستردهتر انجام شد. یعنی چه مبارزة با تحریف؟ مقصود از مبارزة با تحریف این است که دین مقدس اسلام اساسا با معارف و احکامی که دارد و با آیات قرآن برای جامعة اسلامی یک خصوصیاتی را و شرایطی را مقرر کرده، بلکه برای دنیای انسانی و زندگی بشر که اگر مردمی آن معارف را بدانند و به آن پایبند باشند، ممکن نیست در جامعه ای که به نام اسلامی وجود دارد، بعضی چیزها را تحمل کنند. مثلا حکومت ستمگران را، یا حکومت فساق و فجار را، یا حکومت از دین بیخبرها را تحمل نمیکنند. تبعیض را و تقسیم غیر عادلانه ثروت در جامعه را قهرا تحمل نمیکنند و بسیاری از این فسادهایی که در جوامع اسلامی هست، این احکام اسلامی و یا نظام اسلامی سازگار نیست. بعضی از سلاطین و زمامدارانی که به عنوان خلافت پیغمبر بر سر کار آمدند. – مثل بنی امیه. اینها به هیچ وجه شایستة آن نبودند که بر جامعة اسلامی حکومت کنند و در دوران زمامداران خودشان انواع فسق و ظلم و فساد و تبعیض و جهل و خلاصه انحرافهای گوناگون وجود داشت. اگر قرار بود احکام اسلامی و آیات قرآنی همانطوری که هست، برای مردم تبیین بشود، امکان ادامة حکومت و زمامداری و قبضه کردن قدرت برای اینها نبود؛ این بود که دست به تحریف میزدند. حالا تحریف را هم از چندین راه انجام میدادند. یکیاش این بود که بعضی از فقها و علما و محدثین و قراء و چهرههای متوجه و اینها را می فریفتند و در کنار خود نگاه میداشتند. به آنها پول میدادند یا آنها را میترساندند. بعضی را با طمع، بعضی را با ترس وادار میکردند که همان چیزی را که مورد علاقة آنهاست در بین مردم ترویج کنند. یک راه تحریف این بود که خود خلفا وقتی که بر اریکة قدرت تکیه میزدند و احساس میکردند که هرچه بگویند مردم مجبورند از آنها قبول کنند؛ یک حرفی را، یک فکری را یک مبنایی را همینطوری مطرح میکردند به نام اسلام و بهصورت فرهنگ رایج در میآوردند و این در همه جای دنیای اسلام هی گفته میشد، هر تکرار میشد، هی دهان به دهان میگشت، تا میشد ذهنیت مردم. یک چنین تحریفهایی در دین واقع شده بود، و عامل اصلی ادامة سلطة بنی امیه و بنی عباس و مانع اصلی حکومت حق اسلامی همین فرهنگ غلطی بود که بر ذهنهای مردم حاکم بود.
حالا ائمه میخواهند حکومت اسلامی درست را بر سر پا کنند؛ میخواهند نظام علوی را بر قرار بکنند، چه باید بکنند؟ اولین کار این است که ذهنیت مردم را عوض کنند؛ فرهنگ به اصطلاح اسلامی ضد اسلامی را که در ذهن مردم رسوخ کرده، از آنها بگیرند و جای آن را با فرهنگ خوبی و صحیحی و قرآن حقیقی و توحید واقعی جایزین کنند؛ این همان مبارزة فرهنگی است. پس مبارزه فرهنگی فقط نشستن و از احکام اسلام چیزهایی را بیان کردن بدون یک جهتگیری، بدون یک سمت گیری انقلابی و مبارزی نیست، این مبارزه نیست، بلکه مبارزة فرهنگی این است که سعی کنند ذهنیت مردم را و فرهنگ حاکم بر ذهنهای مردم را عوض کنند، تا راه را برای حکومت الهی هموار کنند و راه را بر حکومت طاغوتی و شیطانی ببندند و امام باقر این کار را شروع کرد. باقر العلم الاولین یعنی این؛ حضرت شکافندة حقایق قرآنی و دانشهای اسلامی بود. واقعا قرآن را برای مردم تبیین میکرد. تشیع یعنی ان، یعنی پیروی از مکتب اهل بیت برای ایجاد حاکمیت حقیقی اسلام، برای اعلای حقیقی کلمة قرآن و برای روشن کردن و پیاده کردن معارف قرآنی در میان مردم. هر کسی که امام باقر با او ارتباط پیدا میکرد و مطالب را به او میگفت ذهنیت او تغییر پیدا میکرد و عوض میشد. این کار اول امام باقر بود که یک کار بسیار مهم و اساسی بود و بیشتری کار امام باقر علیه السلام هم این بود.
کار دیگری در زندگی آن حضرت هست که آن عبارت است از تشکیل، یعنی چه؟ یعنی این معارف را، همین تغییر فرهنگی و مبارزه فرهنگی را یکوقت انسان همینجور پرتاب میکند در میان جامعه، خب مثل بذری است که انسان بیحساب آن بذر را بریزد توی یک سرزمینی، خب یک بذر سبز خواهد شد، یکی از بین خواهد رفت، یکی بعد از سبز شدن خشک خواهد شد، یکی بعد از سبز شدن لگدمال خواهد شد، از بین خواهد رفت، خیلی مثمر ثمر نیست این جور بذر پاشیدن عاقل علاوهبر اینکه بذر را میپاشد آن را حفظ هم میکند؛ حفظ او به چیست؟ به این است که یک عدهای را بگمارند، افرادی را مامور کنند در سرتاسر دنیای اسلام برای اینکه آن کسانی که تحت تاثیر این تبلیغات و تعلیمات عالیه قرار میگیرند، اینها اشکالاتشان را با آنها برطرف کنند و مطرح کنند؛ معرفت بیشتری پیدا کند، تحت تاثیر القائات دشمن قرار نگیرد. اشتباه نکنند، پیوستگیشان را با همدیگر حفظ کنند، خلاصه یک تضمین کافی برای سبز شدن این بذرهای سالم در آن سرزمین آماده و مستعد به وجود آوردن. یکی از کارهای امام باقر همینبود، که کسانی را از شاگردان خود و از دوستان خود تربیت کند، بالا بیاورد، به صورت اختصاصی آنها را مورد توجه قرار بدهد- شاگردان ویژه آن حضرت – بعد آنها را به همدیگر وصل کند و در سرتاسر دنیای اسلام آنها را به عنوان یک قطبی، یک رکنی، به عنوان وکیل خود، نایب خود بگذارد که آنها کار آن حضرت را دنبال کنند و ادامة تبلیغات و تعلیمات آن حضرت را به گردن بگیرند و به عهده بگیرند. این سازمان دهی پنهانی امام باقر بود، که از زمان قبل از امام باقر شروع شده بود، اما در زمان آن حضرت یک هیجان بیشتری پیدا کرد و البته در زمان امام صادق و امام موسیبنجعفر به اوج خودش رسید؛ این هم کار دیگر بود، که کاری بود بسیار خطرناک. شما میبینید در روایات بعضی از اصحاب امام باقر علیه الصلاه و السلام به عنوان «اصحاب السر» شناخته شدند، رازداران چه کسانیاند؟ همین افرادی هستند که در گوشه و کنار دنیای اسلام، در همهجا اینها حضور دارند، و راهنمایی و دستگیری و هدایت وخلاصه اشباع ذهنهای مردمان مستعد و علاقهمند به عهدة اینهاست. دستگاه هم هروقت اینها را پیدا میکرد، اینجور افراد را زیر سختترین فشارها قرار میداد. امام در هر فرصت مناسبی با نشان دادن گوشهای از واقعیت تلخ و مرارتبار زندگی شیمی و تشریح فشارها و شدتهایی که از سوی قدرتهای مسلط بر امام و یارانش میرود، احساسات و عواطف مردم غافل را تحریک میکند و خون مرده و راکد آنان را به جوش میآورد و دلهای کرخ شدة آنان را هیجانی میبخشد یعنی آنان را آمادة گرایشهای تند و جهتگیریهای انقلابی میسازد.
به جابر جعفی در نخستین دیدارش با امام سفارش میکند که به کسی نگوید از کوفه است، وانمود کند از مردم مدینه است. و بدین گونه به این شاگرد نوآموز که گویا قابلیت فراوان او برای تحمل اسرار امامت و تشیع، از آغاز نمایان بوده است، درس رازداری و کتمان میآموزد و همین شاگرد مستعد است که بعدها به عنوان صاحبراز امام معرفی میشود و کار او با دستگاه خلافت به اینجا میرسد.
برای آگاهی از چگونگی موضع امام در برابر در برابر دستگاه خلافت، خلیفة اموی دستور میدهد امام باقر را - و طبق برخی از روایات، امام صادق، فرزند جوان و یار و همکار نزدیک پدر را نیز – دستگیر و به شام اعزام کنند قرار است ابتدا خود خلیفه و سپس حضار مجلس – که همه از رجال و سرانند – سی تهمت و شماتت را بهسوی امام سرازیر نمایند. وی از این کار دو منظور را تعقیب میکند:
نخست آنکه با این تندیها و دشنامها روحیة امام را تضعیف کند و زمینه را برای هر کاری که مقتضی به نظر میرسد، آماده سازد و دیگر آنکه خصم را در دیداری که میان عالیترین رهبران دو جبة متخاصم تشکیل شده، محکوم کند و دین وسیله همة افراد جبهة او را با نثر خیر این محکومیت – که به برکت بلند گوهای همیشه آمادة خلیفه، مانند خطبا و عمال و جاسوسهای شخص خلیفه بوده و قابل اجراست- خلع سلاح کند.
آتش کینه و حسد در دل هشام زبانه میکشد و برنامه را شروع میکند. اما در همة این مدت خاموش و آرام نشته است. وقتی همه سکوت میکنند، حضرت بر میخیزد و می ایستد و رو به حضار، پس از حمد و ثنای خداوند و درو بر پیامبر، در جملاتی کوتاه و تکاندهنده، سردرگمی و بیهدفی آن جمع پراکنده را به رخشان میکشد در این بیان کوتاه و پر مغز – که تظلم و تحکم و نوید و تهدید و اثبات و رد را یکجا متضمن است - به قدری تاثیر و گیرایی وجوددارد که اگر پخش شود و به گوش مردم برسد، ممکن است هر شنوندهای را به حقانیت گویندة آن معتقد سازد. برای پاسخ گفتن به این سخن، نغز گویی و سخندانی به همان اندازه لازم است که خودباوری و دل گرمی، و اینهمه در مخاطبان امام نیست؛ پس چارهای جز خشونت و زور نمیماند هشمام دستور میدهد امام را به زندان بیافکنند؛ یعنی عملا به ضعف روحیه و نارسایی منطق خود اعتراف میکند،در زندان، امام به روشنگری و بیان حقایق میپردازد و همزنجیرهای خود را تحت تاثیر میگذارد؛ بهطوری که از زندانیان کسی نماند که سخن او را از بن دندان نپذیرفته و دل بستة او نشده باشد. ماموران، ماوقع را به هشام گزارش میکنند. این موضوع برای دستگاهی که در طول دهها سال به صورت ویژه شام را از دسترس تبلیغات علوی دور نگاه داشته، مطلقا قابل تحمل نیست. هشام فرمان میدهد آن حضرت و همراهانش را از زندان بیرون آورند. هیچجا برای آنان مناسبتر از مدینه نیست؛ شهری که در آن میزیستهاند؛ البته با همان مراقبتها و سختگیریهای همیشه، و بیشتر. و در صورت لزوم، فرودآورین ضربة آخر، و بی سر و صدا حریف را در بستر و خانة خودش نابود کردن پس به دستور هشام آنان را بر مرکبهای تندرو – که سراسر راه را بیوقفه طی میکنند - مینشانند و به سوی مدینه میتازند. قبلا دستور داده شده است که در شهرهای میانراه، کسی حق ندارد با این قافلة مغضوب معامله کند و به آنان نان و آب بفروشد سه شبانهروز با این وضع راه میروند و ذخیرههای آب و نان پایان میگیرد. اکنون به شهر مدینه رسیدهاند اهل شهر طبق فرمان، دروازه ها را می بندند و از فروختن توشه امتناع میکنند، یاران امام از گرسنگی و تشنگی به شکوه آمدهاند. امام بر فراز بلندی که بر شهر مشرف است، میرود و با رساترین فریاد خود، بر اهل شهر نهیب میزند: « این مردم شهر ستمپیشگان! منم ذخیرة خدا که خدا دربارة آن گفته است: ذخیره برای شما نیکوتر است، اگر مؤمن باشید». ناگهان یک هوشیاری و شهامت بهجا توطئه را خنثی میکند. مردی از اهل شهر، همشهریان فریب خورده و بیخبر را هشدار میدهد و به آنان یادآور میگردد که این همان نهیبی است که شعیب پیامبر بر سر گمراهان زمان خود زد، و به آنان تفهیم میکند که هماکنون در برابر همان پیامی قرار دارند که روزی گذشتگانشان در برابر آن قرار داشتند؛ و امروز اینان گذشتگان خود را به خاطر نشنیده گرفتن آن پیام، لعن و نفرین میکنند. آری، تاریخ تکرار شده است؛ اینک همان پیام و همان پیامآور و همان مخاطبان. این سخن بهجا بر دلها می نشیند. دروازه ها را میگشایند و به رغم زمینهچینیهای دستگاه خلافت، دشمن آن دستگاه را میپذیرند. وقتی خبر مدینه را به هشام رساندند و به دستور خلیفه، او را به قتل رساندند. با این همه، امام از درگیر شدن با قدرت مسلط، در صحنهای حاد و پیکاری رویاروی، اجتناب میورزد؛ دست به شمشیر نمیبرد ودستهایی را هم که عجولانه و چپروانه قبضة شمشیر را فشرده، بر میگشایند و آنها را به تیزبینی و موقعشناسی بیشتر وادار میسازد و شمشیر زبان را نیز تا آنجا که ضرورت عمل بنیادین ایجاب نکرده است، در نیام میگذارد. در ارتباطات معمولی زندگی و در رابطه با عناصر ناآزموده، بیشتری تکیه را بر فعالیتهای فرهنگی و فکری میکند؛ کاری که در عین حال، هم شالودهریزی ایدئولوژیک است و هم تقیة سیاسی این تاکتیک حکیم هرگز موجب آن نمیشود که امام سمت کلی حرکت امامت را برای یاران نزدیک و شیعیان راستین که به راه او گرویدهاند، مطرح نسازد و آرمان بزرگ شیعی را – که همان ایجاد نظامی اسلامی و حکومتی علوی از راه مبارزهای اجتناب ناپذیر است- در دل آنان زنده نسازد؛ حتی در مواقع مناسب، احساسات را نیز به اندازة لازم در این راه برنیانگیزد. نوید آیندة دلخواهی که چندان دور هم نیست، از جمه شیوههای امیدبخش امام باقر علیه السلا است و ضمنا نمایانگر آن است که آن حضرت موقع خود را در حرکت تدریجی شیعه، در کجا و در چه مرحلهای میدانسته است. نوزده سالی که در آن، هم آموزندگی، ایدئولوژی هست، هم سازندگی فرد؛ هم تاکتیک مبارزه هست، هم سازماندهی به جمع و ایجاد تشکل؛ هم حفظ و تداوم جهت گیری سیاسی هست، هم تقیه و بر افروزندگی امید هر چه بیشتر و راسختر. و خلاصه، نزوده سال مبارزه و گذر از روی حد جد و جهد در سنگلاخی صعبالعبور. و سر انجام، هنگامی که این عمر کوتاه و پر برکت پایان میگیرد، هنگامی که دشمنان سوگند خوردة نهضت علوی با رفتن سلسله جنبان این نهضت میپندارند که نفسی بهراحی خواهند کشید و فارغ البال از مبارزات تبلیغاتی شیعه، به دردسرها و گرفتاریهای بیشمار خود در داخل کشور و در مرزها خواهند پرداخت، خاکستر گرم و سوزندة این کانون مشتعل، آخرین برق جانشکاف خود را بر بنیان رژیم اموی فرود میآورد. عمری را به افشاگری و تبیین گذرانه بود، پس از مرگ نیز کار خود را دنبال میکند. با زندگی خود، آگاهی داده بود، با مرگ خود نیز به این تلاش ادامه میدهد. برای یاران خود و انبوه مردم بیخبری که تشنة فهمیدن و اندیشیدناند، درسی تازه و پیامی تازه می فرستد. این پیام نیز ماند نقشه کلی زندگی او، آرام و عمیق است. دوستان و نیازمندان را نیز بهره میدهد، ولی خواب دشمن را بر نمیآشوبد. این، نمونهای است از تقیة امام باقر و نموداری است از وضع عومی منش و رفتار وی در آن مرحلة زمانی خاص. امام به فرزندش جعفربنمحمد دستور میدهد که وی بخشی از دارایی او را – هشتصد درهم - در طول ده سال، صرف عزاداری و گریستن بر او نماید. مکان عزاداری صحرای منی است و زمان آن، موسم حج؛ همین و بس اگر پیامی باشد که مییابد به همة جهان اسلام رسانده شود، فرصتی از این مناسبتر نیست. مکه، شهری است و مردم در یک شهر، هم پراکندهاند و هم سرگرم، بهعلاوه، همه در آن به عملهای حج مشغولاند؛ طواف، سعی، نماز و ... مشعر توقفگاه شبانهای است، کم فرصت و بیامکان؛ بیش از ایستگاهی بر سر راه منی نیست. عرفات توقفگاهی است اگرچه روزانه، ولی کوتهمدت: فقط یک روز، با صبحی خسته از حرکت و عصری مهیای عزیمت. از همه مناسبتر منی است؛ حاجی در بازگشت از سفر عرفات، سه شب آنجا اتراق میکند و فرصت برای آشنایی وگفتگو و همدردی از همه جا بیشتر است. همه کس به طور طبیعی گذارش به مجلس عزایی که همه ساله در این سه روز در این بیابان برپاست، میافتد. کم کم مردم آفاق با آن آشنا شدهاند. این ایام محفلی میسازد. برا چه کسی برای یکی از برجستهترین چهرهای جهان اسلام؛ برای محمدبن علیابن الحسین؛ مرد بزرگی از دودمان پیامبر؛ سرآمد فقها و محدثین؛ استاد همة نامآوران فقه و حدیث
دهها استفهام و ابهام و در پی آن، دهها پرسش و کاوش و آنگاه سیل پاسخ از سوی صاحبان عزا و نیز از سوی مطلعاتی که اینجا و آنجا در انبوه متراکم و تاریک جمعیت پراکندهاند؛ کسانی که از مدینه یا کوفه به اینها شتافتهاند و در اصل برای همین آمدهاند که به این سؤالها جواب دهند. آمدهاند تا مسائل را در فرصتی بینظیر برای مردی که از سراسر جهان اسلام در اینجا جمعاند تبیین کنند؛ و نیز البته تا برادران وموالیان را دیدار کنند، خبری بدهند و فرمانی بگیرند؛ و کوتهسخن، دعوت شیعی از هزارها کانال عظیمترین شبکة تبلیغاتی جهان آن روزگار و این است نقشة موفق امام باقر علیه السلام نقشه جهاد پس از مرگ
فصل یازدهم: اواخر حکومت بنی امیه و امامت امام صادق
در فضای پریشان و غمزده کشور اسلامی که فقر و جنگ و بیماری همچون صاعقه برخاسته از قدرتطلبی و استبداد حکمرانان اموی بر سر مردم بینوا فرود میآمد و میسوخت و خاکستر میکرد، پرورش نهال فضیلت و تقوا و اخلاق و معنویت، چیزی در شمار محالات مینمود. رجال روحانی و قضات و محدثان و مفسران که میبایست ملجأ و پناه مردم بینوا و مظلوم باشند، نه فقط به کار گرهگشایی نمیآمدند، غالباً خود نیز بهگونهای و گاه خطرناکتر از رجال سیاست، بر مشکلات مردم میافزودند.
قرآن و حدیث که میبایست نهال معرفت و خصلتهای نیک را نزده و بارور بدارد، به ابزاری در دست قدرتمندان یا اشتغالی برای عمر بیثمر این تبهکاران تبدیل شده بود.
در این فضای مسموم و خفه و تاریک و در این روزگار پربلا و دشوار بود که امام صادق(ع) بار امانت الهی را بر دوش گرفت.
امامت، سرچشمه دو جریان حیاتبخش است؛ تفکر درست اسلامی و نظام عادلانه توحیدی. و امام عهدهدار این دو تکلیف است؛ نخست، تبیین و تطبیق و تفسیر مکتب- که خود متضمن مبارزه با تحریفها و دستکاریهای جاهلانه و مغرضانه است- و آنگاه پیریزی و زمینهسازی نظام قسط و حق توحید؛ و در صورت وجود چنین نظامی، دوام بخشیدن به آن. اکنون در چنین اوضاع و احوال نابسامانی، امام صادق(ع) بار این امانت را بر دوش میگیرد و عهدهدار آن دو تکلیف میشود.
استراتژی کلی امامت، ایجاد انقلاب توحیدی و علوی است. در فضایی که گروه لازمی از مردم ایدئولوژی امامت را دانسته و پذیرفته و مشتاقانه در انتظار عینیت یافتن آن بوده و گروه لازم دیگری به جمع مصمم تشکیلات مبارز پیوسته باشند. لازمه منطقی این خط مشی کلی، دعوتی همهگیر است در سراسر محیط عالم اسلام برای تلطیف جو اشاعه فکر شیعی در همه اقطار، و دعوتی دیگر است برای آمادهسازی افراد مستعد و فداکار اعضای «تشکیلات پنهانی شیعه». یک دعوت مسلکی کامل که میخواهد قدرت را از هرگونه زورگویی و تجاوزطلبی و تعدی به حق آزادی مردم دور نگاه داشته، اصول و موازین اساسی اسلام را مراعات کند، ناگزیر باید با تکیه بر شعور و درک مردم و در زمینه احساس نیاز خواست طبیعی آنان، رشد و پیشرفت خود را ادامه دهد و به عکس، مبارزاتی که هرچند به ظاهر با شعارهای مسلکی و مکتبی کار خود را آغاز میکرد، ولی در عمل، دست به قدرتنماییهایی همچون همه قدرتمندان میزند و از اصول اخلاقی و اجتماعی خود چشم میپوشد، از این دشواری فارغ است و این است راز طولانی بودن جریان نهضت امامت، و نیز سر پیشرفت نهضتهای موازی نهضت امامت- مانند بنیعباس- و شکست نسبی این نهضت.
کار پنهانی و تشکیلاتی بهطور معمول در صورتی که با اصول درست پنهانکاری همراه باشد، باید همواره پنهان بماند. آن روز مخفی بوده، بعد از آن نیز مخفی میماند و رازداری و کتمان صاحبانش نمیگذارد پای نامحرمی بدانجا برسد. هرگاه آن کار به ثمر برسد و گردانندگان و عاملانش بتوانند قدرت را در دست گیرند، خود، دقایق کار پنهان خود را برملا خواهند کرد.
فصل دوازدهم: امام صادق
امام صادق(ع) مرد مبارزه بود، مرد علم و دانش بود و مرد تشکیلات بود. مرد علم و دانش بودنش را همه شنیدهاید. محفل درس امام صادق(ع) و میدان آموزشی که آن بزرگوار به وجود آورد، هم قبل از او و هم بعد از او در تاریخ زندگی امامان شیعه بینظیر بود. همهی حرفهای درست اسلام و مفاهیم اصیل قرآن که در طول یک قرن و اندی بهوسیلهی مغرضان و مفسدان یا جاهلان تحریف شده بود، همهی آنها را امام صادق(ع) به شکل درست بیان کرد و همین موجب شد که دشمن از او احساس خطر کند اما مرد مبارزه بودنش را کمتر شنیدهاید. امام صادق(ع) مشغول یک مبارزهی دامنهدار و پیگیر بود. مبارزه برای قبضه کردن حکومت و قدرت و به وجود آوردن حکومت اسلامی و علوی. یعنی امام صادق(ع) زمینه را آماده میکرد تا بنیامیه را از بین ببرد و بهجای آنها حکومت علوی را که همان حکومت راستین اسلامی است بر سر کار بیاورد. این در زندگی امام صادق برای کسی که دقت کند و مطالعه کند آشکار است.
تشکیلات یعنی چه؟ یعنی وقتی که امام صادق اراده میکند آنچه را که او میخواهد بداند نمایندگان او در سراسر آفاق عالم اسلام به مردم میگویند تا بدانند. یعنی از همه جا وجوهات و بودجه برای ادامه مبارزه سیاسی عظیم آل علی جمع کنند، یعنی وکلا و نمایندگان او در همه شهرها باشند که مردم پیروان امام صادق به آنها مراجعه کنند و تکلیف دینی و همچنین تکلیف سیاسی خود را از آن حضرت بپرسند. تکلیف سیاسی هم مثل تکلیف دینی واجبالاجراست. بعضیها نگویند فلان حرف فتوای فقهی است، این را ما قبول داریم فلان حرف نظر سیاسی است این را عمل نمیکنیم؛ این حرف همان حرف قدیمی استعماراست. جدایی دین از سیاست. آن کسی که برای ما واجب الاطاعه و ولی امر است فتوای مذهبی و اسلامیاش در باب نماز، زکات، روزه، بقیهی واجبات با فتوای سیاسیاش و فرمان سیاسیاش در زمینهی جهاد، روابط سیاسی، روابط داخل کشور و همهی مسائل یکسان است، همه واجب الاطاعه است. امام صادق یک چنین تشکیلات عظیمی را بوجود آورده بود و با این تشکیلات و به کمک مردمی که در این تشکیلات بودند با دستگاه بنیامیه مبارزه میکرد.
بنیعباس آن جریان انحرافیای بودند که از یک فرصت استفاده کردند، انقلاب را، یعنی همان انقلابی را که امام صادق داشت به وجود میآورد، منحرف کردند و این خطر همیشه انقلابهاست. آن خط درست انقلاب که منطبق با معیارها و ضوابط اصلی انقلاب است گاهی جای خود را میدهد به یک خط عوضی منحرف فاسد باطل با شعارهای حق این است که انسان حواسش بایستی جمع باشد. مردم آن زمان حواسشان جمع نبود؛ تا سالها بعد، شاید تا سی سال بعد یا بیست سال بعد، مردم مناطق دوردست خیال میکردند که بعد از اینکه حکومت بنیعباس سر کار آمده بود- خیال میکردند که این محصول مبارزات آنهاست که برای آل علی کردهاند؛ خیال میکردند حکومت آل علی همین است و خبر نداشتند که اینها غاصبند.
نمودارهای مهم و برجسته در زندگی امام صادق:
1- تبیین و تبلیغ مسئله امامت.
2- تبلیغ و بیان احکام دین به شیوه فقه شیعی و نیز تفسیر قرآن به روال بینش شیعی.
3- وجود تشکیلات پنهانی ایدئولوژیک- سیاسی.
وقتی از تقیه صحبت میکنیم، ممکن است بگویید تقیه متعلق به آن زمانی بود که دولت مسلطی بر سرکار بود و ما هم مخفی بودیم و از ترس او چیزی نمیگفتیم. نه، همان وقت هم تقیه مسئله ترس نبود.
تقیه میکردیم، یعنی نمیگذاشتیم که دشمن بفهمد چهکاری انجام میگیرد. تقیه سپر بود و تقیه کننده پشت سپر مخفی میشد. معنای تقیه این است. الآن هم همین معنا را میدهد.
از قدیمترین ادوار اسلامی، فقه و حدیث و تفسیر، به دو جریان کلی تقسیم شد: یکی جریان وابسته به دستگاه حکومتهای غاصب، که در موارد بسیاری، حقیقتها را فدای مصلحتهای آن دستگاهها ساخته و در برابر بهای ناچیزی، حکم خدا را تحریف میکردند؛ و دیگری جریان اصیل و امین که هیچ مصلحتی را بر مصلحت تبیین احکام درست الهی مقدم نمیساخت و قهرا در هر قدم، رویاروی دستگاه حکومت و فقاهت مزدورش قرار میگرفت؛ و از آن روز در غالب اوقات، شکل قاچاق و غیررسمی داشت.
با این آگاهی، به وضوح میتوان دانست که فقه جعفری در برابر فقه فقیهان رسمی روزگار امام صادق فقط یک اختلاف عقیده دینی ساده نبود؛ بلکه در عین حال دو مضمون متعرضانه را نیز با خود حمل میکرد. نخست و مهمتر: اثبات بینصیبی دستگاه حکومت از آگاهی دینی و ناتوانی آن از اداره امور فکری مردم- یعنی در واقع، عدم صلاحیتش برای تصدی مقام خلافت- و دیگر، مشخص ساختن موارد تحریف در فقه رسمی، که ناشی از مصلحت اندیشی فقیهان در بیان احکام فقهی و ملاحظه کاری آنان در برابر تحکم و خواست قدرتهای حاکم است. امام صادق با گستردن بساط علمی و بیان فقه و معارف اسلامی و تفسیر قرآن به شیوهای غیر از شیوه عالمان وابسته به حکومت، عملاً به معارضه با آن دستگاه برخاسته بود. آن حضرت بدین وسیله تمام تشکیلات مذهبی و فقاهت رسمی را، که یک ضلع مهم حکومت خلفا به شمار میآمد، تخطئه میکرد و دستگاه حکومت را از بعد مذهبیاش تهیدست میساخت.
در حدیثی از آن حضرت چنین نقل شده است: «ماییم کسانی که خدا فرمانبری از آنان را فرض و لازم ساخته است؛ در حالی که شما از کسانی تبعیت میکنید که مردم به خاطر جهالت آنان در نزد خدا معذور نیستند. یعنی مردم که بر اثر جهالت رهبران و زمامداران نااهل، دچار انحراف گشته و به راهی جز راه خدا رفتهاند، نمیتوانند در پیشگاه خدا به این عذر متوسل شوند که: ما به تشخیص خود راه خطا را نپیمودیم؛ این پیشوایان و رهبران ما بودند که از روی جهالت، ما را به این راه کشاندند. زیرا اطاعت از چنان رهبرانی، خود، کاری خلاف بوده است؛ پس نمیتواند کارهای خلاف بعدی را توجیه کند. این مفهوم که رهبری سیاسی در جامعه انقلابی اسلام، همان رهبری انقلابی است و لزوماً با رهبری فکری و ایدئولوژیک همراه است.
زمامداری جامعه و رهبری انقلابی امت مسلمانان در اختیار کسی است که سلاح و دانش را باهم دارا باشد.
پس امام از سویی شرط امامت را دانش دین و فهم درست قرآن میداند، و از سویی دیگر با گستردن بساط علمی و گردآوردن خیل کثیری از مشتاقان دانش دین در پیرامون خود و تعلیم دین به شیوهای مخصوص، که مخالف با روال معمولی فقه و حدیث و تفسیر و بهطور کلی مغایر با دین شناسی رایج علما و محدثان و مفسران وابسته به دستگاه خلافت است، عملاً دین شناسی خود و دین ناشناسی دستگاه خلافت را با تمام علمای وابسته و نام و نشان دارش اثبات میکند و از این رهگذر با تعرض مستمر و عمیق و آرام، به مبارزه خود بعدی تازه میبخشد.
فصل سیزدهم: تشکیلات
منظور از تشکیلات چیست؟ بدیهی است که منظور، یک حزب منظم و مرتب با مفهوم امروزی آن یعنی مجموعهای از کادرهای منظم و فرماندهیهای منطقهای و شهری و غیره نبوده و نمیتواند باشد. تشکیلات به معنای جمعیتی از مردم بوده که با هدفی مشترک، کارها و وظایف گوناگونی را در رابطه با یک مرکز و یا یک قلب تپنده و مغز فرمان دهنده انجام میداده و میان خود نوعی رابطه و نیز احساسات نزدیک و خویشاوندانه میداشتهاند.
خواص صحابهای بودند که علی رغم تظاهرات حق بهجانب و عامه پسند دستگاه خلافت، معتقد بودند که حکومت، حق برترین و فداکارترین مسلمان- یعنی علی بن ابیطالب علیهالسلام- است و تصریح پیامبر به جانشینی علی را از یاد نبرده و در نخستین روزهای پس از سقیفه نیز نظر مخالفت خود را نسبت به برندگان خلافت و نیز وفاداری خود را به امام صریحاً اعلام کردند. بعدها نیز با اینکه طبق مصلحت بزرگی که امام را به سکوت و حتی همکاری با خلفای نخستین وادار میساخت، آنان در روند معمولی و عادی جامعه اسلامی قرار گرفتند؛ لیکن هیچ گاه رأی و نظر و تشخیص درست خود را از دست نداده و همواره پیروان علی باقی ماندند؛ و به همین علت بود که به حق، نام «شیعه على» یافتند و به این جهت گیری فکری و عملی مشهور شدند.
این جمع، اندیشه شیعی- یعنی اعتقاد به لزوم پیروی از امام بهمثابه پیشوای فکری و نیز رهبر سیاسی- را همواره به شیوههای مصلحت آمیز و حکمت آمیز، میان مردم اشاعه میداده و تدریجاً بر جمع خود میافزودهاند؛ کاری که برای تشکیل حکومت علوی بهمنزله مقدمهای واجب محسوب میشده است.
پس از آنکه امیرالمؤمنین در سال سیوپنج به حکومت رسید، تنها کسانی که به معیارهای شیعی در زمینه حکومت و امامت اذعان داشته و امام را بر اساس آن معیارها با ایمانی راسخ پذیرفته بودند، همان جمع شیعه؛ یعنی تربیت یافتگان مستقیم و غیرمستقیم امام در دوران بیست و چند سال گذشته بودند. دیگران- یعنی اکثر مردم- هر چند در حوزه رهبری امام میزیستند و عملاً در جهت تفکر شیعی گام برمی داشتند، اما از آن وابستگی فکری و روحی که آنان را در جمع تشکیلات شیعی در آورد، برخوردار نبودند.
با توجه به این دو گونگی در میان طرفداران امام است که برخورد بسی متفاوت مسلمانان آن روز با آن حضرت؛ کسانی مانند عمار و مالک اشتر و حجربن عدی و سهل بن حنیف و قیس بن سعد، و کسان دیگری مانند ابوموسی اشعری و زیاد بن ابیه و سعد بن وقاص توجیه و تفسیر میشود. باید قبول کرد که اگر هم بهراستی نخستین اقدام برای ایجاد تشکیلات شیعی در این دیدار انجام گرفته، طرح و زمینه آن از مدتها پیش از آن در سخنی از امام علی بن ابیطالب خطاب به یاران نزدیکش پیش بینی و پیشگویی شده است.
پس از حادثه صلح امام حسن اقدام بسیار مهمی که انجام گرفت، گسترش اندیشه شیعی و سر و سامان دادن به این جمع پیوسته و خویشاوند بود که اکنون بر اثر سلطه ظالمانه سلطان اموی و فشاری که بر آن وارد میآمد، میتوانست از تحرک و دینامیسم بیشتری برخوردار باشد؛ و همواره چنین است که اختناق و فشار بهجای آنکه عامل گسیختگی نیروهای منسجم تحت فشار باشد، موجب هرچه پیوستهتر و راسختر و گستردهتر شدن آنهاست.
جمع آوری نیروهای اصیل و مطمئن شیعی، حراست آنان از گزند توطئههای بیامان ضد شیعی دستگاه اموی، گستردن تفکر اصیل اسلامی در دایرهای محدود ولی پرعمق، جذب نیروهای بالقوه و افزودن آنان به جمع شیعیان، انتظار فرصتی مناسب و سرانجام، قیام و اقدامی بهجا و بهموقع که نظام جاهلی بنیامیه را منفجر ساخته، دوباره نظام اسلامی و علوی را جایگزین آن کند؛ این بود استراتژی امام حسن و آخرین علتی که پذیرش صلح را برای آن حضرت اجتناب ناپذیر میساخت.
پس از شهادت امام حسین علیهالسلام- نام و اصطلاح شیعه، مانند دوران امیرالمؤمنین علیهالسلام فقط بر کسانی اطلاق میشد که از نظر اندیشه و عمل، با امام راستین دارای رابطه مستحکم و مشخص بودند. همین جمع بودند که پس از صلح امام حسن علیهالسلام به فرمان آن حضرت تشکیلات پیوسته شیعی را به وجود آوردند و همینها بودند که با تبلیغات دامنه دار و عمیق خود، کسانی را به درون مرز آن تشکیلات در آورده و کسان بیشتری را که از لحاظ اندیشه و ایدئولوژی، همپا و همانند آنان نبودند، به ماجراهای شیعی کشانیده بودند. در اوایل این گفتار از امام صادق نقل کردیم- که جمع مؤمنان را به سه یا پنج نفر محدود میکرد- ناظر به کسانی از این دسته است؛ یعنی شیعیان و پیروان استوار ائمه؛ کسانی که در حرکت و سیر تکامل پوی انقلاب علوی و هاشمی دارای نقشی آگاهانه و تعیین کننده بودند. بر اثر تلاش پنهانی و ظاهراً آرام امام سجاد، این جمع، عناصر بالقوه خود را باز یافت و جذب کرد و گسترش داد و همان طور که امام صادق در روایتی که هم اکنون بدان اشارت رفت، بیان فرموده، مردم پیوستند و فزونی گرفتند. و در دوران امام سجاد و امام باقر و امام صادق علیهالسلام همواره همین جمع بود که حرکات شبهه انگیزش، سران رژیم خلافت را به هراس میافکند و گاه به عکسالعملهای خشونت آمیز برمیانگیخت.
نام شیعه در فرهنگ تشیع و نیز در تفاهم و درک غیرشیعیان در قرنهای نخستین اسلام و در زمان ائمه علیهمالسلام بر کسی اطلاق نمیشد که فقط محبت خاندان پیامبر را در دل داشته باشد یا صرفاً به حقانیت آنان و صدق دعوتشان معتقد باشد- هر چند در حوزه فعالیت و حرکتی که مرکز و محور آن، امام بود، شرکت نداشته باشد . بلکه بهجز اینها، شیعه بودن یک شرط اساسی و حتمی داشت و آن عبارت بود از «پیوستگی فکری و عملی با امام و شرکت در فعالیتی که به ابتکار و رهبری امام در جهت بازیافتن حق غصب شده و تشکیل نظام علوی و اسلامی در سطوح مختلف فکری، سیاسی و احیاناً نظامی انجام میگرفت». این پیوستگی، همان است که در فرهنگ شیعه «ولایت» نامیده میشود. در واقع، شیعه نامی بود برای حزب امامت؛ حزبی که به رهبری امام به فعالیتهای معینی سرگرم بود و همچون همه حزبها و سازمانهای معترض در دوران اختناق، با استتار و تقیه میزیست. این، چکیده و عصاره نگاه دقیق به زندگی ائمه و بهویژه امام صادق است. این چیزی نیست که بتوان برای اثبات آن در انتظار دلایل صریح نشست؛ چرا که هرگز بر سردر یک خانه پنهان، نباید و نمیتوان در انتظار تابلویی بود که بر آن نوشته باشند: «این یک خانه پنهان است.»؛ اگرچه نمیتوان هم بدون قراین حتمیت بخش، وجود آن را مسلم دانست. پس شایسته است که به جستجوی قراین و شواهد و اشارات برخیزیم.
فصل چهاردهم: امام کاظم
دوران امامت حضرت ابی الحسن موسی بن جعفر علیهالسلام یکی از مهمترین مقاطع زندگینامه ائمه علیهمالسلام است. دو تن از مقتدرترین سلاطین بنیعباس- منصور و هارون- و دو تن از جبارترین آنان- مهدی و هادی- در آن حکومت میکردند.
جریانهای فکری و عقیدتی در این دوران، برخی به اوج رسیده و برخی زاده شده و فضای ذهنی را از تعارضات، انباشته و حربهای در دست قدرتمداران، و آفتی در هوشیاری اسلامی و سیاسی مردم گشته و میدان را بر علمداران صحنه معارف اصیل اسلامی و صاحبان دعوت علوی، تنگ و دشوار ساخته بود.
در این دوران، تنها چیزی که میتوانست مبارزه و حرکت فکری و سیاسی اهل بیت علیهمالسلام و یاران صدیق آنان را مجال رشد و استمرار بخشد، تلاش خستگی ناپذیر و جهاد خطیر آن بزرگواران بود و توسل به شیوه الهی تقیه.
خط جهاد و مبارزه ائمه علیهمالسلام است که در تمام دوران ۲۵۰ ساله و در شکلهای گوناگون استمرار داشته و هدف از آن، اولاً تبیین اسلام ناب و تفسیر صحیح قرآن و ارائه تصویری روشن از معرفت اسلامی است و ثانیاً، تبیین مسئله امامت و حاکمیت سیاسی در جامعه اسلامی و ثالثاً، تلاش و کوشش برای تشکیل آن جامعه و تحقق بخشیدن به هدف پیامبر معظم اسلام صلى الله علیه واله و همه پیامبران؛ یعنی اقامه قسط و عدل و زدودن اَندادُالله از صحنه حکومت و سپردن زمام اداره زندگی به خلفاءالله و بندگان صالح خداوند.
امام موسی بن جعفر علیهالسلام نیز همه زندگی خود را وقف این جهاد مقدس ساخته بود؛ درس و تعلیم و فقه و حدیث و تقیه و تربیتش در این جهت بود. البته، زمان او ویژگیهای خود را داشت؛ پس جهاد او نیز به تناسب زمان مختصاتی مییافت؛ عیناً مانند دیگر ائمۀ هشتگانه، از زمان امام سجاد علیهالسلام تا امام عسکری علیهالسلام که هر یک یا هر چند نفر، مختصاتی در زمان و بهتبع آن، در جهاد خود داشتند و مجموعاً زندگی آنان، دوره چهارم از زندگی ۲۵۰ ساله را تشکیل میدهد که خود نیز به مرحلههایی تقسیم میگردد.
در زندگی خصوصی موسی بن جعفر، مطلب برای نزدیکان آن حضرت روشن بود. هیچ کس از نزدیکان آن حضرت و خواص اصحاب آن حضرت نبود که نداند موسی بن جعفر برای چه دارد تلاش میکند و خود موسی بن جعفر در اظهارات و اشارات خود و کارهای رمزیای که انجام میداد، این را به دیگران نشان میداد.
در اتاق خصوصی حضرت که جز اصحاب خاص آن حضرت کسی به آن اتاق دسترسی ندارد، نشانههای یک آدم جنگی مکتبی، مشاهده میشود. شمشیری هست که نشان میدهد هدف، جهاد است. لباس خشنی هست که نشان میدهد وسیله، زندگی خشونت بار رزمی و انقلابی است؛ و قرآنی هست که نشان میدهد هدف، این است، میخواهیم به زندگی قرآن برسیم با این وسایل و این سختیها را هم تحمل کنیم، اما دشمنان حضرت هم این را حدس میزدند.
اولاً زندگی موسی بن جعفر یعنی امامت موسی بن جعفر در سختترین دورانها شروع شد. هیچ دورانی به گمان من بعد از دوران امام سجاد، به سختی دوران موسی بن جعفر نبود.
حالا اگر شما سؤال کنید که خب موسی بن جعفر وقتی به امامت رسید چطور مبارزه را شروع کرد، چهکار کرد، چه کسانی را جمع کرد، کجاها رفت، در این سی و پنج سال چه حوادثی برای موسی بن جعفر پیش آمد، متأسفانه بنده جواب روشنی ندارم و این همان چیزی است که یکی از غصههای آدمی است که در زندگی صدر اسلام تحقیق میکند، هیچی نداریم. یک زندگی مرتب و مدونی از این دوران سی و پنج ساله در اختیار هیچ کس نیست.
چهار خلیفه در دوران امامت موسی بن جعفر در این سی و پنج سال به خلافت رسیدند. یکی منصور عباسی است، که ده سال از دوران اول امامت موسی بن جعفر، منصور عباسی بر سر کار بود، بعد پسر او مهدی است که او هم ده سال خلافت کرد. بعد پسر مهدی، هادی عباسی است که یک سال خلافت کرد، بعد از او هم هارونالرشید است که در حدود دوازده، سیزده سال هم از دوران خلافت هارون، موسی بن جعفر علیه الصلاة والسلام مشغول دعوت و تبلیغ امامت بودند. هر کدام از این چهار خلیفه یک زحمتی و یک فشاری بر موسی بن جعفر وارد کردند.
منصور حضرت را دعوت کرد یعنی تبعید کرد یا احضار اجباری کرد به بغداد.
در زمان هادی عباسی باز حضرت را خواستند بیاورند به قصد کشتن، که یکی از فقهای دور و بر هادی عباسی ناراحت شد، دلش سوخت که فرزند پیغمبر را این جور زیر فشار قرار میدهند، وساطت کرد، هادی عباسی منصرف شد. در زمان هارون هم که حضرت را آوردند به بغداد و مدت طولانی در چند نوبت، که احتمال میدهم من، در زمان هارون هم بیش از یک بار حضرت را از مدینه جدا کرده باشند، اما قدر مسلمش یک بار است که امام را آوردند و در جاهای مختلف زندان کردند و یکیاش از جمله در بغداد بود که زندانهای مختلف، بعد هم در زندان سندی بن شاهک، و حضرت را به شهادت رساندند.
میدانستند خطر موسی بن جعفر برای دستگاه خلافت، خطر یک رهبر بزرگی بود که دارای دانش وسیع، دارای تقوا و عبودیت و صلاحی است که همه کسانی که او را میشناسند، این را در او سراغ دارند. دارای دوستان و علاقهمندانی است در سراسر جهان اسلام، دارای شجاعتی است که از هیچ قدرتی در مقابل خودش ابا و واهمه ندارد، لذا در مقابل عظمت ظاهری سلطنت هارونی، آن طور بیمحابا حرف میزند و مطلب میگوید.
یک چنین شخصیت مبارز، مجاهد، متصل به خدا، متوکل به خدا، دارای دوستانی در سراسر جهان اسلام و دارای نقشهای برای اینکه حکومت و نظام اسلامی را پیاده بکند. این بزرگترین خطر برای حکومت هارونی است. لذا هارون تصمیم گرفت که این خطر را از پیش پای خودش بردارد. البته مرد سیاستمداری بود؛ این کار را دفعتاً انجام نداد. اول مایل بود که به یک شکل غیرمستقیم این کار را انجام بدهد. بعد دید بهتر این است که موسی بن جعفر را به زندان بیاندازد، شاید در زندان بتواند با او معامله کند، به او امتیاز بدهد، زیر فشارها او را وادار به قبول و تسلیم بکند. لذا بود که موسی بن جعفر را از مدینه دستور داد دستگیر کردند. منتها جوری که احساسات مردم مدینه هم جریحهدار نشود و نفهمند که موسی بن جعفر چگونه شد. لذا دو تا مرکب و محمل درست کردند یکی بهطرف عراق، یکی به طرف شام، که مردم ندانند که موسی بن جعفر را به کجا بردند. موسی بن جعفر را آوردند در مرکز خلافت، در بغداد، آنجا زندانی کردند و این زندان، زندان طولانی بود. البته احتمال دارد، مسلم نیست که حضرت را از زندان یک بار آزاد کرده باشند مجدداً دستگیر کرده باشند، آنچه مسلم است بار آخری که حضرت را دستگیر کردند به قصد این دستگیر کردند که امام علیهالسلام را در زندان به قتل برسانند و همین کار را هم کردند.
ببینید حق این است، حرکت فکر اسلامی و جهاد متکی به قرآن یک چنین حرکتی است، هیچ وقت متوقف نمیماند حتی در سختترین شرایط.
این وضع زندگی موسی بن جعفر است که در زندان موسی بن جعفر این جور گذراند. البته بارها آمدند در زندان حضرت را تهدید کردند، تطمیع کردند، خواستند آن حضرت را دل خوش کنند؛ اما این بزرگوار با همان صلابت الهی و با اتکای به پروردگار و لطف الهی ایستادگی کرد و همان ایستادگی بود که قرآن را، اسلام را تا امروز حفظ کرد. این را بدانید که استقامت ائمه ما در مقابل آن جریانهای فساد، موجب این شد که امروز ما میتوانیم اسلام حقیقی را پیدا کنیم.
بالاخره موسی بن جعفر را در زندان مسموم کردند. یکی از تلخیهای تاریخ زندگی ائمه، همین شهادت موسی بن جعفر است. البته میخواستند همان جا هم ظاهرسازی بکنند.
از جنازه امام موسی بن جعفر هم میترسیدند، از قبر موسی بن جعفر هم میترسیدند. این بود که وقتی که جنازه موسی بن جعفر را از زندان بیرون آوردند و شعار میدادند بهعنوان اینکه این کسی است که علیه دستگاه حکومت قیام کرده بوده، این حرفها را میگفتند تا اینکه شخصیت موسی بن جعفر را تحتالشعاع قرار بدهند، آن قدر جو بغداد برای دستگاه، جو نامطمئنی بود که یکی از عناصر خود دستگاه که سلیمان بن جعفر باشد- سلیمان بن جعفر بن منصور عباسی یعنی پسر عموی هارون که یکی از اشراف بنیعباس بود- او دید با این وضعیت ممکن است که مشکل برایشان درست بشود؛ یک نقش دیگری را او به عهده گرفت و جنازه موسی بن جعفر را آورد، کف قیمتی بر جنازه آن حضرت پوشاند، آن حضرت را با احترام بردند در مقابر قریش، آنجایی که امروز بهعنوان «کاظمین» معروف هست و مرقد مطهر موسی بن جعفر در نزدیکی بغداد، آنجا دفن کردند و موسی بن جعفر زندگی سراپا جهاد و مجاهدت خودش را به این ترتیب به پایان رساند.
فصل پانزدهم: امام رضا
به تدبّر میتوان فهمید که امام هشتم در این دوران همان مبارزه درازمدت اهل بیت را که در همه اعصار بعد از عاشورا استمرار داشته، با همان جهتگیری و همان اهداف ادامه میداده است.
شاید مأمون در ارزیابی خطر شیعیان برای دستگاه خود واقعبینانه فکر میکرد. گمان زیاد بر این است که فاصله پانزده ساله بعد از شهادت امام هفتم تا آن روز و بهویژه فرصت پنج ساله جنگهای داخلی، جریان تشیع را از آمادگی بیشتری برای برافراشتن پرچم حکومت علوی برخوردار ساخته بود.
مأمون این خطر را زیرکانه حدس زد و در صدد مقابله با آن برآمد و به دنباله همین ارزیابی و تشخیص بود که ماجرای دعوت امام هشتم از مدینه به خراسان و پیشنهاد الزامی ولیعهدی به آن حضرت پیش آمد و این حادثه که در همه دوران طولانی امامت کم نظیر و یا در نوع خود بینظیر بود تحقق یافت.
مأمون با هوشی سرشار و تدبیری قوی و فهم و درایتی بیسابقه قدم در میدانی نهاد که اگر پیروز میشد و اگر میتوانست آن چنان که برنامه ریزی کرده بود کار را به انجام برساند، یقیناً به هدفی دست مییافت که از سال چهل هجری یعنی از شهادت علی بن ابیطالب هیچ یک از خلفای اموی و عباسی با وجود تلاش خود نتوانسته بودند به آن دست یابند، یعنی میتوانست درخت تشیع را ریشه کن کند و جریان معارضی را که همواره همچون خاری در چشم سردمداران خلافتهای طاغوتی فرو رفته بود، به کلی نابود سازد.
اما امام هشتم با تدبیری الهی بر مأمون فائق آمد و او را در میدان نبرد سیاسیای که خود به وجود آورده بود، بهطور کامل شکست داد. و نه فقط تشیع، ضعیف یا ریشه کن نشد بلکه
حتی سال دویست و یک هجری، یعنی سال ولایتعهدی آن حضرت، یکی از پربرکتترین سالهای تاریخ تشیع شد و نفس تازهای در مبارزات علویان دمیده شد. و این همه به برکت تدبیر الهی امام هشتم و شیوۀ حکیمانهای بود که آن امام معصوم در این آزمایش بزرگ از خویشتن نشان داد.
مأمون از دعوت امام هشتم به خراسان چند مقصود عمده را تعقیب میکرد:
اولین و مهمترین آنها، تبدیل صحنه مبارزات حاد انقلابی شیعیان به عرصه فعالیت سیاسی آرام و بیخطر بود. همان طور که گفتم شیعیان در پوشش تقیه، مبارزاتی خستگی ناپذیر و تمام نشدنی داشتند، این مبارزات که با دو ویژگی همراه بود، تأثیر توصیف ناپذیری در برهم زدن بساط خلافت داشت، آن دو ویژگی، یکی مظلومیت بود و دیگری قداست.
شیعیان با اتکای به این دو عامل نفوذ، اندیشه شیعی را که همان تفسیر و تبیین اسلام از دیدگاه ائمه اهل بیت است، به زوایای دل و ذهن مخاطبین خود میرساندند و هر کسی را که از اندک آمادگی برخوردار بود به آن طرز فکر متمایل و یا مؤمن میساختند و چنین بود که دایره تشیع، روز به روز در دنیای اسلام گسترش مییافت. و همان مظلومیت و قداست بود که با پشتوانه تفکر شیعی، اینجا و آنجا در همه دورانها قیامهای مسلحانه و حرکات شورشگرانه را ضد دستگاههای خلافت سازماندهی میکرد.
مأمون میخواست یک باره آن خفا و استتار را از این جمع مبارز بگیرد و امام را از میدان مبارزه انقلابی به میدان سیاست بکشاند و بدین وسیله کارایی نهضت تشیع را که بر اثر همان استتار و اختفا روز به روز افزایش یافته بود به صفر برساند. با این کار، مأمون آن دو ویژگی مؤثر و نافذ را نیز از گروه علویان میگرفت. زیرا جمعی که رهبرشان فرد ممتاز دستگاه خلافت و ولیعهد پادشاه مطلقالعنان وقت و متصرف در امور کشور است، نه مظلوم است و نه آن چنان مقدس.
دوم تخطئه مدعای تشیع مبنی بر غاصبانه بودن خلافتهای اموی و عباسی و مشروعیت دادن به این خلافتها بود. مأمون با این کار به همه شیعیان، مزوّرانه ثابت میکرد که ادعای غاصبانه و نامشروع بودن خلافتهای مسلط که همواره جزو اصول اعتقادی شیعه بهحساب میرفته یک حرف بیپایه و ناشی از ضعف و عقدههای حقارت بوده است، چه اگر خلافتهای دیگران نامشروع و جابرانه بود خلافت مأمون هم که جانشین آنهاست میباید نامشروع و غاصبانه باشد، و چون علی بن موسیالرضا با ورود در آن دستگاه و قبول جانشینی مأمون، او را قانونی و مشروع دانسته پس باید بقیه خلفا هم از مشروعیت برخوردار بوده باشند و این نقض همه ادعاهای شیعیان است. با این کار نه فقط مأمون از علی بن موسیالرضا بر مشروعیت حکومت خود و گذشتگانش اعتراف میگرفت بلکه یکی از ارکان اعتقادی تشیع را که همان ظالمانه بودن پایه حکومتهای قبلی است نیز در هم میکوبید.
علاوه بر این، ادعای دیگر شیعیان مبنی بر زهد و پارسایی و بیاعتنایی ائمه به دنیا نیز با این کار نقض میشد، و چنین وانمود میشد که آن حضرت فقط در شرایطی که به دنیا دسترسی نداشتهاند نسبت به آن زهد میورزیدند و اکنون که درهای بهشت دنیا به روی ایشان باز شد، بهسوی آن شتافتند و مثل دیگران خود را از آن مغتنم کردند.
سوم اینکه مأمون با این کار، امام را که همواره یک کانون معارضه و مبارزه بود در کنترل دستگاههای خود قرار میداد و بهجز خود آن حضرت، همه سران و گردنکشان و سلحشوران علوی را نیز در سیطره خود در میآورد، و این موفقیتی بود که هرگز هیچ یک از اسلاف مأمون چه بنیامیه و چه بنیعباس بر آن دست نیافته بودند.
چهارم اینکه امام را که یک عنصر مردمی و قبله امیدها و مرجع سؤالها و شکوهها بود در محاصره مأموران حکومت قرار میداد و رفتهرفته رنگ مردمی بودن را از او میزدود و میان او و مردم و سپس میان او و عواطف و محبتهای مردم فاصله میافکند.
هدف پنجم این بود که با این کار برای خود وجهه و حیثیتی معنوی کسب میکرد، طبیعی بود که در دنیای آن روز همه او را بر اینکه فرزندی از پیغمبر و شخصیت مقدس و معنوی را به ولیعهدی خود برگزیده و برادران و فرزندان خود را از این امتیاز محروم ساخته است ستایش کنند و همیشه چنین است که نزدیکی دینداران به دنیاطلبان از آبروی دینداران میکاهد و بر آبروی دنیاطلبان میافزاید.
ششم آنکه در پندار مأمون، امام با این کار به یک توجیه گر دستگاه خلافت بدل میگشت، بدیهی است شخصی در حد علمی و تقوایی امام با آن حیثیت و حرمت بینظیری که وی بهعنوان فرزند پیامبر در چشم همگان داشت، اگر نقش توجیه حوادث را در دستگاه حکومت بر عهده میگرفت، هیچ نغمه مخالفی نمیتوانست خدشهای بر حیثیت آن دستگاه وارد سازد، این همان حصار منیعی بود که میتوانست همه خطاها و زشتیهای دستگاه خلافت را از چشمها پوشیده بدارد.
بهجز اینها هدفهای دیگری نیز برای مأمون متصور بود.
اکنون به تشریح سیاستها و تدابیر امام علی بن موسیالرضا در این حادثه میپردازیم.
١- هنگامی که امام را از مدینه به خراسان دعوت کردند آن حضرت فضای مدینه را از کراهت و نارضایی خود پر کرد، بهطوری که همه کس در پیرامون امام یقین کردند که مأمون با نیت سوء، حضرت را از وطن خود دور میکند. امام بدبینی خود به مأمون را با هر زبان ممکن به همه گوشها رساند. در وداع با حرم پیغمبر، در وداع با خانوادهاش هنگام خروج از مدینه، در طواف کعبه که برای وداع انجام میداد، با گفتار و رفتار، با زبان دعا و زبان اشک، بر همه ثابت کرد که این سفر، سفر مرگ اوست. همه کسانی که باید طبق انتظار مأمون نسبت به او خوش بین و نسبت به امام به خاطر پذیرش پیشنهاد او بدبین میشدند، در اولین لحظات این سفر دلشان از کینه مأمون که امام عزیزشان را این طور ظالمانه از آنان جدا میکرد و به قتلگاه میبرد لبریز شد.
۲- هنگامی که در مرو پیشنهاد ولایتعهدی آن حضرت مطرح شد، حضرت بهشدت استنکاف کردند و تا وقتی مأمون صریحاً آن حضرت را تهدید به قتل نکرد، آن را نپذیرفتند. این مطلب همه جا پیچید که علی بن موسیالرضا ولیعهدی و پیش از آن خلافت را که مأمون به او با اصرار پیشنهاد کرده بود نپذیرفته است. دستاندرکاران امور که به ظرافت تدبیر مأمون واقف نبودند ناشیانه عدم قبول امام را همه جا منتشر کردند.
3- با این همه علی بن موسیالرضا فقط بدین شرط ولیعهدی را پذیرفت که در هیچ یک از شئون حکومت دخالت نکند و به جنگ و صلح و عزل و نصب و تدبیر امور نپردازد و مأمون که فکر میکرد فعلاً در شروع کار، این شرط قابل تحمل است و بعدها بهتدریج میتوان امام را به صحنه فعالیتهای خلافتی کشانید، این شرط را از آن حضرت قبول کرد. روشن است که با تحقق این شرط، نقشه مأمون نقش بر آب میشد و بیشترین هدفهای او نا برآورده میگشت. امام در همان حال که نام ولیعهد داشت و قهرا از امکانات دستگاه خلافت نیز برخوردار میبود چهرهای به خود میگرفت که گویی با دستگاه خلافت، مخالف و به آن معترض است، نه امری، نه نهیای، نه تصدی مسؤولیتی، نه قبول شغلی، نه دفاعی از حکومت و طبعاً نه هیچگونه توجیهی برای کارهای آن دستگاه. روشن است که عضوی در دستگاه حکومت که چنین با اختیار و اراده خود، از همه مسؤولیتها کناره میگیرد نمیتواند نسبت به آن دستگاه صمیمی و طرفدار باشد. مأمون بهخوبی این نقیصه را حس میکرد و لذا پس از آنکه کار ولیعهدی انجام گرفت بارها در صدد برآمد امام را برخلاف تعهد قبلی با لطایفالحیل به مشاغل خلافتی بکشاند و سیاست مبارزه منفی امام را نقض کند، اما هر دفعه امام هشیارانه نقشه او را خنثی میکرد.
۴- اما بهره برداری اصلی امام از این ماجرا بسی از اینها مهمتر است. امام با قبول ولیعهدی، دست به حرکتی میزند که در تاریخ زندگی ائمه پس از پایان خلافت اهل بیت در سال چهلم هجری تا آن روز و تا آخر دوران خلافت بینظیر بوده است و آن برملا کردن داعیه امامت شیعی در سطح عظیم اسلام و دریدن پرده غلیظ تقیه و رساندن پیام تشیع به گوش همه مسلمانهاست. تریبون عظیم خلافت در اختیار امام قرار گرفت و امام در آن، سخنانی را که در طول یکصد و پنجاه سال جز در خفا و با تقیه و به خصیصین و یاران نزدیک گفته نشده بود به صدای بلند فریاد کرد و با استفاده از امکانات معمولی آن زمان که جز در اختیار خلفا و نزدیکان درجه یک آنها قرار نمیگرفت، آن را به گوش همه رساند.
۵- در حالی که مأمون امام را جدا از مردم میپسندید و این جدایی را در نهایت وسیلهای برای قطع رابطه معنوی و عاطفی میان امام و مردم میخواست، امام در هر فرصتی خود را در معرض ارتباط با مردم قرار میداد، با اینکه مأمون آگاهانه مسیر حرکت امام از مدینه تا مرو را به طرزی انتخاب کرده بود که شهرهای معروف به محبت اهل بیت مانند کوفه و قم در سر راه قرار نگیرند. امام در همان مسیر تعیین شده، از هر فرصتی برای ایجاد رابطه جدیدی میان خود و مردم استفاده کرد. در اهواز آیات امامت را نشان داد، در بصره خود را در معرض محبت دلهایی که با او نامهربان بودند قرار داد، در نیشابور حدیث «سلسله الذهب» را برای همیشه به یادگار گذاشت و علاوه بر آن نشانههای معجزهآسای دیگری نیز آشکار ساخت و در جابهجای این سفر طولانی فرصت ارشاد مردم را مغتنم شمرد، در مرو که سر منزل اصلی و اقامتگاه خلافت بود هم هرگاه فرصتی دست داد حصارهای دستگاه حکومت را برای حضور در انبوه جمعیت مردم شکافت.
۶- نه تنها سرجنبانان تشیع از سوی امام به سکوت و سازش تشویق نشدند بلکه قراین حاکی از آن است که وضع جدید امام موجب دلگرمی آنان شد و شورشگرانی که بیشترین دورانهای عمر خود را در کوههای صعبالعبور و آبادیهای دوردست و با سختی و دشواری میگذراندند با حمایت امام علی بن موسیالرضا حتی مورد احترام و تجلیل کارگزاران حکومت در شهرهای مختلف نیز قرار گرفتند. شاعر ناسازگار و تند زبانی چون دعبل که هرگز به هیچ خلیفه و وزیر و امیری روی خوش نشان نداده و در دستگاه آنان رحل اقامت نیفکنده بود و هیچ کس از سرجنبانان خلافت از تیزی زبان او مصون نمانده بود و به همین دلیل همیشه مورد تعقیب و تفتیش دستگاههای دولتی به سر میبرد و سالیان دراز، دار خود را بر دوش خود حمل میکرد و میان شهرها و آبادیها سرگردان و فراری میگذرانید، توانست به حضور امام و مقتدای محبوب خود برسد و معروفترین و شیواترین قصیده خود را که ادعانامه نهضت علوی بر ضد دستگاههای خلافت اموی و عباسی است برای آن حضرت بسراید و شعر او در زمانی کوتاه به همه اقطار عالم اسلام برسد، بهطوری که در بازگشت از محضر امام آن را از زبان رئیس راهزنان میان راه بشنود.
اینجا بود که مأمون احساس شکست و خسران کرد و درصدد برآمد که خطای فاحش خود را جبران کند و خود را محتاج آن دید که پس از این همه سرمایه گذاری سرانجام برای مقابله با دشمنان آشتی ناپذیر دستگاههای خلافت یعنی ائمه اهل بیت علیهمالسلام به همان شیوهای متوسل شود که همیشه گذشتگان ظالم و فاجر او متوسل شده بودند، یعنی قتل.
بدیهی است قتل امام هشتم پس از چنان موقعیت ممتاز بهآسانی میسور نبود. قراین نشان میدهد که مأمون پیش از اقدام قطعی خود برای به شهادت رساندن امام به کارهای دیگری دست زده است که شاید بتواند این آخرین علاج را آسانتر به کار برد، شایعه پراکنی و نقل سخنان دروغ از قول امام از جمله این تدابیر است. به گمان زیاد اینکه ناگهان در مرو شایع شد که علی بن موسی همه مردم را بردگان خود میداند جز با دستاندرکاری عمال مأمون ممکن نبود.
فصل شانزدهم: امام جواد: امام هادی و امام عسکری
امام جواد مانند دیگر ائمه معصومین برای ما اسوه و مقتدا و نمونه است. زندگی کوتاه این بنده شایسته خدا، به جهاد با کفر و طغیان گذشت. در نوجوانی به رهبری امت اسلام منصوب شد و در سالهایی کوتاه، جهادی فشرده، با دشمن خدا کرد بهطوری که در سن بیست و پنج سالگی یعنی هنوز در جوانی، وجودش برای دشمنان خدا غیرقابل تحمل شد و او را با زهر شهید کردند. این امام بزرگوار هم گوشۀ مهمی از جهاد همه جانبه اسلام را در عمل خود پیاده کرد و درس بزرگی را به ما آموخت. آن درس بزرگ این است که در هنگامی که در مقابل قدرتهای منافق و ریاکار قرار میگیریم، باید همت کنیم که هوشیاری مردم را برای مقابله با این قدرتها برانگیزیم. اگر دشمن، صریح و آشکار دشمنی بکند و اگر ادعا و ریاکاری نداشته باشد، کار او آسانتر است. اما وقتی دشمنی مانند مأمون عباسی چهرهای از قداست و طرفداری از اسلام برای خود میآراید، شناختن او برای مردم مشکل است. در دوران ما و در همه دورانهای تاریخ، قدرتمندان همیشه سعی کردهاند وقتی از مقابله رویاروی با مردم عاجز شدند، دست به حیله ریاکاری و نفاق بزنند. ..امام علی بن موسیالرضا صلوات الله علیه و امام جواد صلوات الله علیه همت بر این گماشتند که این ماسک تزویر و ریا را از چهره مأمون کنار بزنند و موفق شدند.
این بزرگوار نمودار و نشانه مقاومت است. انسان بزرگی است که تمام دوران کوتاه زندگیاش با قدرت مزور و ریاکار خلیفه عباسی- مأمون- مقابله و معارضه کرد و هرگز قدمی عقب نشینی نکرد و تمام شرایط دشوار را تحمل کرد و با همه شیوههای مبارزه ممکن، مبارزه کرد. اولین کسی بود که بهطور علنی بحث آزاد را بنیان گذاری کرد. در محضر مأمون عباسی، با علما و داعیه داران و مدعیان و موجهان، درباره دقیقترین مسائل حرف زد و استدلال کرد و برتری خود را و حقانیت سخن خود را ثابت کرد. بحث آزاد، میراث اسلامی ماست، بحث آزاد در زمان ائمه هدی رایج بوده است و در زمان امام جواد بهوسیله آن امام بزرگوار با آن شکل نظیف انجام گرفته است.
در نبرد بین امام هادی علیهالسلام و خلفایی که در زمان ایشان بودند، آن کس که ظاهر و باطناً پیروز شد، حضرت هادی علیهالسلام بود. در زمان امامت آن بزرگوار، شش خلیفه، یکی پس از دیگری، آمدند و به درک واصل شدند. آخرین نفر آنها معتبر بود که حضرت را شهید کرد و خودش هم به فاصله کوتاهی مرد. این خلفا غالباً با ذلت مردند؛ یکی به دست پسرش کشته شد، دیگری به دست برادر زادهاش و به همین ترتیب بنیعباس تارومار شدند، به عکس شیعه. شیعه در دوران حضرت هادی و حضرت عسکری علیهمالسلام و در آن شدت عمل، روز به روز وسعت پیدا کرد، قویتر شد.
حضرت هادی علیهالسلام چهل و دو سال عمر کردند که بیست سالش را در سامرا بودند. سامرا در واقع مثل یک پادگان بود و آن را معتصم ساخت تا غلامان تُرک نزدیک به خود را. در سامرا نگه دارد. این عده چون تازه اسلام آورده بودند، ائمه و مؤمنان را نمیشناختند و از اسلام سر در نمیآوردند. به همین دلیل، مزاحم مردم میشدند و با عربها- مردم بغداد- اختلاف پیدا کردند. در همین شهر سامرا عده قابل توجهی از بزرگان شیعه در زمان امام هادی علیهالسلام جمع شدند و حضرت توانست آنها را اداره کند و بهوسیله آنها پیام امامت را به سرتاسر دنیای اسلام- با نامه نگاری و...- برساند. این شبکههای شیعه در قم، خراسان، ری، مدینه، یمن و در مناطق دوردست و در همه اقطار دنیا، همین عده توانستند رواج بدهند و روز به روز تعداد افرادی را که مؤمن به این مکتب هستند، زیادتر کنند. امام هادی همه این کارها را در زیر برق شمشیر تیز و خون ریز همان شش خلیفه و علی رغم آنها انجام داده است.
وقتی معتصم حضرت جواد را دو سال قبل از شهادت ایشان از مدینه به بغداد آورد، حضرت هادی که در آن وقت شش ساله بود، به همراه خانوادهاش در مدینه ماند. پس از آنکه حضرت جواد به بغداد آورده شد، معتصم از خانواده حضرت پرس و جو کرد و وقتی شنید پسر بزرگ حضرت جواد، علی بن محمد، شش سال دارد، گفت این خطرناک است، ما باید به فکرش باشیم. معتصم شخصی را که از نزدیکان خود بود، مأمور کرد که از بغداد به مدینه برود و در آنجا کسی را که دشمن اهل بیت است پیدا کند و این بچه را بسپارد به دست آن شخص، تا او بهعنوان معلم، این بچه را دشمن خاندان خود و متناسب با دستگاه خلافت بار بیاورد. این شخص از بغداد به مدینه آمد و یکی از علمای مدینه را به نام الجنیدی، که جزو مخالفترین و دشمنترین مردم با اهل بیت علیهمالسلام بود- در مدینه از این قبیل علما آن وقت بودند برای این کار پیدا کرد، و به او گفت: من مأموریت دارم که تو را مربی و مؤدب این بچه کنم، تا نگذاری هیچ کس با او رفت و آمد کند و او را آن طور که ما میخواهیم تربیت کن.
ارتباط این کودک- که علیالظاهر کودک است، اما ولی الله است، با این استاد مدتی ادامه پیدا کرد و استاد شد یکی از شیعیان مخلص اهل بیت.
شما اگر حالات این سه امام را و جاهای دیگر ملاحظه کنید، متوجه میشوید که در زمان این بزرگواران، شبکه ارتباطاتی شیعه، بیشتر از زمان امام باقر و امام صادق علیهمالسلام بوده است. از اقصی نقاط دنیا، نامه میفرستادند، پول میفرستادند و دستور میگرفتند؛ در حالی که اینها در محدودیت بودند. حضرت امام هادی علیهالسلام در سامره محبوب مردم شده بود. همه ایشان را احترام میکردند و اهانتی در کار نبود. بعد هم، در وفات آن حضرت و همچنین امام عسکری علیهالسلام، شهر غوغا شد. اینجا بود که حکام فهمیدند رازی وجود دارد، آن را باید بشناسند و علاج کنند. آنها به مسئله «قدسیت» پی بردند. متوکل، حضرت را به مجلس شراب کشاند، تا خبر همه جا بپیچد که، علی بن محمد، میهمان متوکل بود؛ بساط شراب و عیاشی هم در مجلس چیده شده بود! شما ببینید این خبر چه تأثیری بر جا میگذاشت.
حضرت، با دید یک انسان مبارز به قضیه نگاه کرد و مقابل این توطئه ایستاد. حضرت به دربار متوکل رفت، و مجلس شراب او را به مجلس معنویت تبدیل کرد. یعنی با گفتن حقایق و خواندن شعرهای شماتت بار، متوکل را مغلوب کرد؛ بهطوری که در آخر حرفهایش، متوکل بلند شد، برای حضرت غالیه آورد و او را با احترام بدرقه کرد. در مبارزهای که شروع کننده آن، خلیفهای تندخو و قدرتمند بود و طرف دیگر، یک جوان بیدفاع، طرف به ظاهر ضعیفتر، دست به یک جنگ روانی زد؛ مبارزهای که در آن نیزه و شمشیر کاربرد ندارد. ما اگر بودیم اصلاً نمیتوانستیم این کار را بکنیم. این امام است که میتواند موقعیت را بسنجد و طوری سخن بگوید که خلیفه را خشمگین نکند.
اینها مبارزه میکردند و برای همین مبارزه هم جانشان را از دست دادند. راهی است که رو به هدفی مشخص ادامه دارد. گاهی یکی برمی گردد، یکی از این طرف میرود؛ اما هدف یکی است. این بزرگواران، از امام حسین علیهالسلام که پایه را گذاشت، موفقتر بودند؛ چون بعد از شهادت امام حسین «اِرتَدّ النّاسُ بَعدَ الحُسَین اِلّا ثَلاثَةٌ» هیچ کس نماند. اما در زمان امام هادی شما نگاه کنید؛ تمام دنیای اسلام را ائمه علیهمالسلام زیر قبضه گرفته بودند. حتی بنیعباس هم در ماندند. نمیدانستند چهکار کنند؛ رو به شیعه آوردند.
هرچه به پایان دوره حضرت عسکری جلوتر میرویم، این غربت بیشتر میشود. حوزه نفوذ ائمه و وسعت دایره شیعه در زمان این سه امام، نسبت به زمان امام صادق و امام باقر شاید ده برابر است؛ و این چیز عجیبی است. شاید علت اینکه اینها را این طور در فشار و ضیق قرار دادند، اصلاً همین موضوع بود. بعد از حرکت حضرت رضا به طرف ایران و آمدن به خراسان، یکی از اتفاقاتی که افتاد، همین بود. شاید اصلاً در محاسبات امام هشتم علیهالسلام این موضوع وجود داشته. قبل از آن، شیعیان در همه جا تک و توک بودند؛ اما بیارتباط به هم، ناامید، بدون هیچ چشم اندازی، بدون هیچ امیدی.
ائمه ما در طول این 250 سال امامت- از روز رحلت نبی مکرم اسلام (ص) تا روز وفات حضرت عسکری، 250 سال است- خیلی زجر کشیدند، کشته شدند، مظلوم واقع شدند. مظلومیتشان دلها و عواطف را به خود متوجه کرده است؛ اما این مظلومها غلبه کردند؛ هم مقطعی غلبه کردند، هم در مجموع و در طول زمان.
فصل هفدهم: غایت حرکت انسان 250 ساله
اصل مهدویت مورد اتفاق همه مسلمانهاست. ادیان دیگر هم در اعتقادات خودشان، انتظار منجی را، در نهایت زمانه دارند. آنها هم در یک بخش از قضیه، مطلب را درست فهمیدهاند؛ اما در بخش اصلی قضیه، که معرفت به شخص منجی است، دچار نقص معرفتند. شیعه، با خبر مسلم و قطعی خود، منجی را با نام، با نشان، با خصوصیات، با تاریخ تولد، میشناسد.
خصوصیت اعتقاد ما شیعیان این است که این حقیقت را در مذهب تشیع از شکل یک آرزو، از شکل یک امر ذهنی محض، بهصورت یک واقعیت موجود تبدیل کرده است. حقیقت این است که شیعیان وقتی منتظر مهدی موعودند، منتظر آن دست نجات بخش هستند و در عالم ذهنیات غوطه نمیخورند؛ یک واقعیتی را جستجو میکنند که این واقعیت وجود دارد. حجت خدا در بین مردم زنده است؛ موجود است؛ با مردم زندگی میکند؛ مردم را میبیند؛ با آنهاست؛ دردهای آنها، آلام آنها را حس میکند. انسانها هم، آنهایی که سعادتمند باشند، ظرفیت داشته باشند، در مواقعی بهطور ناشناس او را زیارت میکنند. او وجود دارد؛ یک انسان واقعی، مشخص، با نام معین، با پدر و مادر مشخص و در میان مردم است و با آنها زندگی میکند.
این، خصوصیت عقیده ما شیعیان است.
آنهایی هم که از مذاهب دیگر این عقیده را قبول ندارند، هیچ وقت نتوانستند دلیلی که عقل پسند باشد بر رد این فکر و این واقعیت، اقامه کنند.
فرزند مبارک پاک نهاد امام حسن عسکری (ع)، تاریخ ولادتش معلوم است، مرتبطینش معلومند، معجزاتش مشخص است و خدا به او عمر طولانی داده است و میدهد. و این است تجسد آن آرزوی بزرگ همه امم عالم، همه قبایل، همه ادیان، همه نژادها، در همه دورهها این، خصوصیت مذهب شیعه درباره این مسئله مهم است.
وجود مقدس حضرت بقیةالله ارواحنا فداه استمرار حرکت نبوتها و دعوتهای الهی است از اول تاریخ تا امروز.
بعد مسئله وصایت و اهل بیت آن بزرگوار، تا میرسد به امام زمان، همه، یک سلسله متصل و مرتبط به هم در تاریخ بشر است. این، بدین معناست که آن حرکت عظیم نبوتها، آن دعوت الهی بهوسیله پیامبران، در هیچ نقطهای متوقف نشده است. بشر به پیامبر و به دعوت الهی و به داعیان الهی احتیاج داشته است و این احتیاج تا امروز باقی است و هر چه زمان گذشته، بشر به تعالیم انبیا نزدیکتر شده است.
مسئله عدالت، مسئله آزادی، مسئله کرامت انسان، این حرفهایی که امروز در دنیا رایج است، حرفهای انبیاست. آن روز عامه مردم و افکار عمومی مردم این مفاهیم را درک نمیکردند. پی در پی آمدن پیغمبران و انتشار دعوت پیغمبران، این افکار را در ذهن مردم، در فطرت مردم، در دل مردم، نسل به نسل نهادینه کرده است. آن داعیان الهی، امروز سلسلهشان قطع نشده است و وجود مقدس بقیةالله الاعظم ارواحنا فدا ادامه سلسله داعیان الهی است.
نکته بعدی در باب مهدویت، انتظار فرج است. یعنی اینکه بشریت اگر میبیند که طواغیت عالم، ترک تازی میکنند و چپاول گری میکنند و افسارگسیخته به حق انسانها تعدی میکنند، نباید خیال کند که سرنوشت دنیا همین است. نباید تصور کند که بالاخره چارهای نیست و بایستی به همین وضعیت تن داد؛ نه، بداند که این وضعیت یک وضعیت گذراست- و آن چیزی که متعلق به این عالم و طبیعت این عالم است، عبارت است از استقرار حکومت عدل؛ و او خواهد آمد. انتظار فرج و گشایش، در نهایت دورانی که ما در آن قرار داریم و بشریت دچار ستمها و آزارهاست، یک مصداق از انتظار فرج است، لیکن انتظار فرج، مصداقهای دیگر هم دارد.
وقتی به ما میگویند منتظر فرج باشید، فقط این نیست که منتظر فرج نهایی باشید، بلکه معنایش این است که هر بن بستی قابل گشوده شدن است. فرج، یعنی این؛ فرج، یعنی گشایش. مسلمان با درس انتظار فرج، میآموزد و تعلیم میگیرد که هیچ بن بستی در زندگی بشر وجود ندارد که نشود آن را باز کرد و لازم باشد که انسان، ناامید دست روی دست بگذارد و بنشیند و بگوید دیگر کاری نمیشود کرد؛ نه، وقتی در نهایت زندگی انسان، در مقابله با این همه حرکت ظالمانه و ستمگرانه، خورشید فرج، ظهور خواهد کرد، پس در بن به ستهای جاری زندگی هم همین فرج متوقع و مورد انتظار است. این، درس امید به همه انسانهاست. این، درس انتظار واقعی به همه انسانهاست.
لذا انتظار فرج را افضل اعمال دانستهاند، معلوم میشود انتظار، یک عمل است، بیعملی نیست. نباید اشتباه کرد، خیال کرد که انتظار یعنی اینکه دست روی دست بگذاریم و منتظر بمانیم تا یک کاری بشود. انتظار، یک عمل است، یک آماده سازی است، یک تقویت انگیزه در دل و درون است، یک نشاط و تحرک و پویایی است در همه زمینهها.
بنابراین، هم باید منتظر فرج نهایی بود، هم باید منتظر فرج در همه مراحل زندگی فردی و اجتماعی بود. اجازه ندهید یأس بر دلش ما حاکم بشود، انتظار فرج داشته باشید و بدانید که این فرج، محقق خواهد شد؛ مشروط بر اینکه شما انتظارتان، انتظار واقعی باشد، عمل باشد، تلاش باشد، انگیزه باشد، حرکت باشد.
این نیاز همیشگی یک انسان زنده و یک انسان آگاه است؛ انسانی که سر در پیله خود نکرده باشد، به زندگی خود دل خوش نکرده باشد. انسانی که به زندگی عمومی بشر با نگاه کلان نگاه میکند، بهطور طبیعی حالت انتظار دارد. این معنای انتظار است. انتظار یعنی قانع نشدن، قبول نکردن وضع موجود زندگی انسان و تلاش برای رسیدن به وضع مطلوب؛ که مسلم است این وضع مطلوب با دست قدرتمند ولی خدا، حضرت حجة بن الحسن، مهدی صاحب زمان صلوات الله علیه و عجل الله فرجه و ارواحنا فداه تحقق پیدا خواهد کرد.
باید خود را بهعنوان یک سرباز، بهعنوان انسانی که حاضر است برای آن چنان شرایطی مجاهدت کند، آماده کنیم. انتظار فرج معنایش این نیست که انسان بنشیند، دست به هیچ کاری نزند، هیچ اصلاحی را وجهه همت خود نکند، صرفاً دل خوش کند به اینکه ما منتظر امام زمان علیه الصلاة والسلام هستیم. اینکه انتظار نیست. انتظار چیست؟ انتظار، دست قاهر قدرتمند الهی ملکوتی است که باید بیاید و با کمک همین انسانها سیطره ظلم را از بین ببرد و حق را غالب کند و عدل را در زندگی مردم حاکم کند و پرچم توحید را بلند کند؛ انسانها را بنده واقعی خدا بکند. باید برای این کار آماده بود. هر اقدامی در جهت استقرار عدالت، یک قدم به سمت آن هدف والاست . انتظار، معنایش این است. انتظار، حرکت است؛ انتظار، سکون نیست. انتظار، رها کردن و نشستن برای اینکه کار به خودی خود صورت بگیرد، نیست. انتظار، حرکت است. انتظار، آمادگی است. این آمادگی را باید در وجود خودمان، در محیط پیرامون خودمان حفظ کنیم. و خدای متعال نعمت داده است به مردم عزیز ما، به ملت ایران، که توانستهاند این قدم بزرگ را بردارند و فضای انتظار را آماده کنند. این معنای انتظار فرج است.
جامعه مهدوی یعنی آن دنیایی که امام زمان میآید تا آن دنیا را بسازد، همان جامعهای است که همه پیامبران برای تأمین آن در عالم ظهور کردند. یعنی همه پیغمبران مقدمه بودند تا آن جامعه ایده آل انسانی، که بالاخره بهوسیله ولی عصر و مهدی موعود در این عالم پدید خواهد آمد و پایه گذاری خواهد شد، به وجود بیاید.
همه حد و مرزهایی که خدا معین کرده است و اسلام معین کرده است در جامعه زمان امام زمان آن حد و مرزها مراعات میشود.
امام زمان صلوات الله و سلامه علیه جامعهاش را بر این چند پایه بنا میکند؛ اولاً بر نابود کردن و قلع و قمع کردن ریشههای ظلم و طغیان. یعنی در جامعهای که در زمان ولی عصر صلوات الله علیه ساخته میشود باید ظلم و جور نباشد، نه اینکه فقط در ایران نباشد، یا در جوامع مسلمان نشین نباشد، در همه دنیا نباشد. نه ظلم اقتصادی و نه ظلم سیاسی و نه ظلم فرهنگی و نه هیچگونه ستمی در آن جامعه دیگر وجود نخواهد داشت. باید استثمار و اختلاف طبقاتی و تبعیض و نابرابری و زورگویی و گردن کلفتی و قلدری از عالم ریشه کن بشود. این خصوصیت اول.
دوم، خصوصیت جامعه ایده آلی که امام زمان صلوات الله علیه آن را میسازد، بالا رفتن سطح اندیشه انسان است؛ هم اندیشۀ علمی انسان، هم اندیشه اسلامی انسان. یعنی در دوران ولی عصر شما باید نشانی از جهل و بیسوادی و فقر فکری و فرهنگی در عالم پیدا نکنید. آنجا مردم میتوانند دین را بهدرستی بشناسند.
در روایات ما وارد شده است که وقتی ولی عصر ظهور میکند، زنی در خانه مینشیند و قرآن را باز میکند و از متن قرآن حقایق دین را استخراج میکند و میفهمد. یعنی چه؟ یعنی آن قدر سطح فرهنگ اسلامی و دینی بالا میرود که همه افراد انسان و همه افراد جامعه و زنانی که در میدان اجتماع هم بر فرض شرکت نمیکنند و در خانه مینشینند، آنها هم میتوانند فقیه باشند، دین شناس باشند. میتوانند قرآن را باز کنند و خودشان حقایق دین را از قرآن بفهمند. شما ببینید که در جامعهای که همه مردان و زنان در سطوح مختلف، قدرت فهم دین و استنباط از کتاب الهی را دارند، این جامعه چقدر نورانی است و هیچ نقطهای از ظلمت در این جامعه دیگر نیست. این همه اختلاف نظر و اختلاف رویه، دیگر در آن جامعه معنایی ندارد.
خصوصیت سومی که جامعه امام زمان- جامعه مهدوی- دارا هست این است که در آن روز همه نیروهای طبیعت و همه نیروهای انسان استخراج میشود، چیزی در بطن زمین نمیماند که بشر از آن استفاده نکند. این همه نیروهای معطل طبیعی، این همه زمینهایی که میتواند انسان را تغذیه کند، این همه قوای کشف نشده، مانند نیروهایی که قرنها در تاریخ بود. مثلاً نیروی اتم، نیروی برق و الکتریسیته؛ قرنها بر عمر جهان میگذشت این نیروها در بطن طبیعت بود، اما بشر آنها را نمیشناخت، بعد یک روزی بهتدریج استخراج شد. همه نیروهای بیشماری که از این قبیل در بطن طبیعت هست در زمان امام زمان استخراج میشود.
خصوصیت دیگر این است که محور در دوران امام زمان، محور فضیلت و اخلاق است. هرکس دارای فضیلت اخلاقی بیشتر است او مقدمتر و جلوتر است.
قائم ما بهوسیله ترعب نصرت میشود و دولتهای ستمگر و دستگاههای ظالم مرعوب او میشوند. این، چیزی است که ما امروز یک نمونه کوچکش را در جامعه خودمان داریم میبینیم. امروز حکومت ما و جامعه ما و نظام اسلامی ما که یک رشحهای از رشحات حکومت اسلامی است، یک قطرهای از اقیانوس آن عظمت الهی و سلطان الهی است، آنچنان در دل قدرتمندان عالم و ظالمین رعب انداخته که خود این رعب وسیله پیروزی ماست.
قدرت در جهت آبادانی عالم صرف خواهد شد، نه در جهت سیطره بر منافع انسانها و به استضعاف کشاندن انسانها. در تمام گستره جهان هیچ نقطه ویرانی وجود نخواهد داشت، مگر اینکه آباد بشود؛ حالا چه ویرانیهایی که به دست بشر انجام شده، چه ویرانیهایی که بهوسیله جهالت بشر بر انسانها تحمیل شده.
نجات دل انسانها از تسلط بخل و حرص، که بزرگترین وسیله برای بدبخت کردن انسانها بوده؛ مبشر یک چنین حالتی است. برادری، به سراغ جیب برادر دیگرش میرود و از او بهقدر نیاز خودش برمی دارد و او مانعش نمیشود. این در حقیقت نشان دهنده آن نظام سالم اسلامی اخلاقی اقتصادی اجتماعی آن روز است. یعنی زور و اجباری در کار نیست، خود انسانها از آن بخل انسانی و حرص انسانی نجات پیدا میکنند و یک چنین بهشت انسانیتی به وجود میآید.
ما باید بدانیم که ظهور ولی عصر صلوات الله علیه همان طوری که با این انقلاب ما یک قدم نزدیک شد، با همین انقلاب ما باز هم میتواند نزدیکتر بشود. یعنی همین مردمی که انقلاب کردند و خود را یک قدم به امام زمانشان نزدیک کردند، میتوانند باز هم یک قدم و یک قدم دیگر و یک قدم دیگر همین مردم خودشان را به امام زمان نزدیکتر کنند.
بخشی از اسلام را این ملت توانسته در ایران پیاده کند به همین مقدار از اسلام را هرچه شما بتوانید در آفاق دیگر عالم، در کشورهای دیگر، در نقاط تاریک و مظلم دیگر گسترش و اشاعه بدهید، همان مقدار به ظهور ولی امر و حجت عصر کمک کردید و نزدیک شدید.
نزدیک شدن به امام زمان نه نزدیک شدن در مکان هست و نه نزدیک شدن به زمان. شما که میخواهید به ظهور امام زمان نزدیک بشوید، ظهور امام زمان یک تاریخ معینی ندارد که صد سال دیگر مثلاً. نزدیک شدن ما به امام زمان یک نزدیک شدن معنوی است، یعنی شما در هر زمانی تا پنج سال دیگر، تا ده سال دیگر، تا صد سال دیگر که بتوانید کیفیت و کمیت جامعه اسلامی را افزایش بدهید، امام زمان صلوات الله علیه ظهور خواهد کرد. اگر بتوانید در درون خود جامعهتان- همان جامعه انقلابی- تقوا و فضیلت و اخلاق و دین داری و زهد و نزدیکی معنوی به خدا را در خود و دیگران تأمین کنید، پایه و قاعده ظهور ولی عصر صلوات الله و سلامه علیه را مستحکمتر کردید و هر چه بتوانید از لحاظ کمیت و مقدار، تعداد مسلمانان مؤمن و مخلص را افزایش بدهید، باز به امام زمان و زمان ظهور ولی عصر نزدیکتر شدید. پس ما میتوانیم قدم به قدم جامعه خود و زمان و تاریخ خود را به تاریخ ظهور ولی عصر صلوات الله و سلامه علیه نزدیک کنیم؛ این یک.
غایت، جامعه آرمانی مهدوی است. پس ما هم باید مقدمات را همان جور فراهم بکنیم. ما باید با ظلم نسازیم و باید علیه ظلم حرکت قاطع بکنیم، هرگونه ظلمی و از هر کسی. ما باید جهت خودمان را جهت اقامه حدود اسلامی قرار بدهیم. در جامعه خودمان هیچ مجالی به گسترش اندیشه غیر اسلامی و ضد اسلامی ندهیم. نمیگویم با زور، نمیگویم با قهر و غلبه، که میدانیم با اندیشه و فکر؛ جز از راه اندیشه و فکر نمیشود مبارزه کرد، بلکه میگویم از راههای درست و منطقی و معقول، باید اندیشه اسلامی گسترش پیدا کند.
باید تمام قوانین ما و مقررات مملکتی و ادارات دولتی و نهادهای اجرایی و همه و همه از لحاظ ظاهر و از لحاظ محتوا اسلامی بشود و به اسلامی شدن روز به روز نزدیکتر بشود. این جهتی است که انتظار ولی عصر به ما و به حرکت ما میدهد.
این است آن چیزی که ما را به امام زمان صلوات الله علیه از لحاظ معنوی نزدیک خواهد کرد و جامعه ما را به جامعه ولی عصر صلوات الله و سلامه علیه آن جامعه مهدوی علوی توحیدی، نزدیکتر و نزدیکتر خواهد کرد.
یک تأثیر دیگر و نتیجه دیگری که ترسیم این دنیا برای ما دارد این است، که یأس و نومیدی را از دل ملتها میزداید، میدانیم که مبارزه ما مؤثر و دارای نتیجه است. گاهی افرادی که با این بعد از تفکر اسلامی آشنا نیستند، در مقابل معادلات عظیم مادی جهان دچار حیرت و یأس میشوند، احساس میکنند با این قدرتهای عظیم، با این تکنولوژی پیشرفته، با این سلاحهای مخرب، با بودن بمب اتمی در دنیا یک ملت حالا انقلاب هم بکند، مگر چقدر میتواند مقاومت کند؟ احساس میکنند که برایشان استقامت در مقابل فشار قدرت ظلم و استکبار ممکن نیست، اما اعتقاد به مهدی، اعتقاد به روزگار دولت اسلامی و الهی بهوسیله زاده پیغمبر و امام زمان این امید را در انسان به وجود میآورد که نه، ما مبارزه میکنیم برای اینکه عاقبت متعلق به ماست؛ برای اینکه نهایت کار ما یک وضع آن چنانی است که دنیا باید در مقابل او خاضع و تسلیم بشود و خواهد شد. برای اینکه روال تاریخ به سمت آن چیزی است که ما امروز پایهاش را ریختیم، نمونهاش را درست کردیم ولو نمونه ناقصش. این امید اگر در دل ملتهای مبارز- مخصوصاً ملتهای اسلامی- به وجود بیاید، یک حالت خستگی ناپذیری به آنها خواهد داد که هیچ عاملی نمیتواند آنها را از میدان مبارزه رو گردان کند و آنها را به شکست درونی و انهدام درونی دچار کند.
تبلیغات غلط در ذهن مردم این جور فرو کرده بود در طول سالهای متمادی، که قبل از قیام حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف هر اقدامی و حرکت اصلاحی بیفایده است. استدلال میکردند به اینکه دنیا باید پر بشود از ظلم و جور تا بعد حضرت مهدی ظهور کند و تا دنیا پر از ظلم و جور نشده باشد، حضرت مهدی ظهور نخواهد کرد.
پر کردن دنیا از عدل و داد بهوسیله حضرت مهدی، بلافاصله بعد از آن نیست که دنیا پر از ظلم و جور شده باشد نه، بلکه همان طوری که در طول تاریخ بارها، نه یک بار نه در یک زمان، در زمانهای گوناگون دنیا پر بوده از ظلم و جور؛ در دوران فراعنه، در دوران حکومتهای طاغوتی، در دوران سلطنتهای ظالم که همه دنیا زیر فشار ظلم و در سایه ابر تاریک جور و عدوان پوشیده شده بود و سیاه بود، و هیچ جا نوری وجود نداشت که نشانه عدالت و آزادی باشد، یک چنین روزی را همچنان که دنیا دیده، یک روزی را هم خواهد دید که در سرتاسر آفاق این عالم پهناور یک جا نباشد که نور عدل در آن نباشد. یک جا نباشد که ظلم در آنجا حکومت داشته باشد. یک جا نباشد که انسانها از فشار، از ظلم، از جور حکومتها، از جور گردن کلفتها، از تبعیضها رنج ببرند. یعنی این وضعی که امروز در دنیا اغلبیت دارد و یقیناً یک روز در دنیا عمومیت داشته، این تبدیل خواهد شد به عمومیت عدل.
انتظار فرج، یعنی انتظار حاکمیت قرآن و اسلام.
امروز کار انسانیت در گرههای سخت، پیچیده و گره خورده است. امروز فرهنگ مادی، به زور به انسانها تحمیل شده است؛ این یک گره است. امروز در سطح دنیا تبعیض، انسانها را میآزارد؛ این گره بزرگی است. امروز کار ذهنیت غلط مردم دنیا را به آنجا رساندهاند که فریاد عدالت خواه یک ملت انقلابی در میان عربدههای مستانه قدرتگرایان و قدرتمندان گم میشود؛ این یک گره است. امروز مستضعفان آفریقا و آمریکای لاتین و میلیونها انسان گرسنه آسیا و آسیای دور، میلیونها انسان رنگین پوستی که از ستم تبعیض نژادی رنج میبرند، چشم امیدشان به یک فریادرس و نجات بخش است و قدرتهای بزرگ نمیگذارند ندای این نجات بخش به گوش آنها برسد؛ این یک گره است. فرج یعنی باز شدن این گرهها. دید را وسیع کنید، به داخل خانه خودمان و زندگی معمولی خودمان محدود نشویم، در سطح دنیا انسانیت فرج میطلبد، اما راه فرج را نمیداند.
شما ملت انقلابی مسلمان باید با حرکت منظم خود در تداوم انقلاب اسلامی به فرج جهانی انسانیت نزدیک بشوید و شما باید بهسوی ظهور مهدی موعود و انقلاب نهایی اسلامی بشریت که سطح عالم را خواهد گرفت و همه این گرهها را باز خواهد کرد قدم به قدم، خودتان نزدیک بشوید و بشریت را نزدیک کنید، این است انتظار فرج. در این راه لطف پروردگار و دعای مستجاب ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف پشتیبان ماست و ما باید خود را با آن حضرت و با یادش هرچه بیشتر آشنا کنیم. امام زمان را فراموش نکنیم. مملکت ما، مملکت امام زمان است. انقلاب ما، انقلاب امام زمان است، زیرا انقلاب اسلام است. یاد ولی الله اعظم را در دلهای خودتان داشته باشید. دعای «اللَّهُمَّ إِنَّا نَرْغَبُ إِلَیْکَ فِی دَوْلَةٍ کَرِیمَةٍ» را با همه دل و با نیاز کامل بخوانید. هم روحتان در انتظار مهدی باشد، هم نیروی جسمیتان در این راه حرکت بکند. هر قدمی که در راه استواری این انقلاب اسلامی برمی دارید، یک قدم به ظهور مهدی نزدیکتر میشوید.
حکومتی که امروز در دست شما مردم است آرزوی هزار ساله مؤمنان بالله بوده است. امامان همه در این خط حرکت کردهاند که حاکمیت خدا را، حاکمیت قانون الهی را بر جامعهها حکومت بدهند. تلاشها شده است، جهادها شده است، زجرها کشیده شده است. زندانها و تبعیدها و شهادت های پرثمر و پربار در این راه تحمل شده است. امروز این فرصت را شنا پیدا کرده اید.